خلاصه ماشینی:
"ئی که نمیتونه تنبونشو بکشه بالا،اونوقت تو گلاره تو میخواهی بدی به همچی آدمی؟فتاح کاسه را از آب حوض پر کرد،آن زاجلو گوسفند گذاشت و گفت:-په چه کنم میرزاجان؟آب به لیزشون کنم؟و به چشمهای مات و تسلیم گوسفند نگاه کرد که باسستی کاهلانهای ساقههای بلوطی رنگ سبزی تهتشت را میجوید و کفاب سبز و لیچی از کنار پوزهاشروی آجرهای کهنه حیاط شره میکرد بی فکر گفت:-زبون بسته!میرزا دست برد،چهار پایه را زیر کشید.
بلند گفت:-باب،نترسه او،گلاره؟فتاح زرد آب کاسه را جلو پوزۀ گوسفند گرفت ونفسش را روی لبهای شتریاش دمید:-بی ی ی شگوسفند که سر از کاسه پس کشید رو به نازار کرد،خندید و گفت:-شیر زنه او،از چی باید بترسه،ازئی هوا؟نازار کتابش را از دست باد گرفت و گفت:-زنه او؟!گلاره را میگویی؟!فتاح سایه لرزانش را در چشم گوسفند دید وسر تکان داد.
بیبی گلاب توپید:-تمامش کن دیگر اوستا،پس چرا ماندی تو؟ فتاح رو گرداند و از سر شانهاش به نازار نگاه کرد کهزیر چشمی،سر به کتاب،او را میپایید و به جای 2،نوشت 3.
نازار عدد 7 را زیر خط کج و معوج عبارت پاککرد و به فتاح نگاه کرد که دو دستی دو ران گوسفند راتوی سینی گذاشت.
میرزا به سمت نگاه فتاح سر کج کرد وبیبی گلاب را دید که پشت سینی گم شده بود و فقطدو ساق پای لاغرش پیدا بود که تا به تا و خسته سینیرا آورد و کنا سر بریدۀ گوسفند گذاشت.
بیبی گلاب که سر گوسفند را در دهان تاریک زیر زمینانداخت و صدای گرمب خف آن بلند شد،فتاح دستیبه پهنای صورتش کشید و به نازار گفت:-یا علی پسر جان."