چکیده:
مولوی خودشناسی را لازمه هر نوع شناختی می داند، لذا اعتبار هر گونه شناختی که مسبوق به شناخت خود نباشد، از دیدگاه او منتفی است. وی مانع معرفتی شناخت ماهیت انسان را هویت انسان می داند و معتقد است که هویت انسان ریختی زبانی دارد که در تعامل زبانی شخص با دیگران شکل می گیرد، لذا با زوال زبان که مراد از آن سکوت ذهنی است، می توان هویت زبانی را منعدم کرد. با از بین رفتن هویت زبانی انسان قادر به شناخت خود و در پی آن شناخت غیر می شود. در این نوشتار از انعدام هویت زبانی که معادل فنا در ادبیات عرفانی است، تعبیر به شکست هویت می شود. مولوی با متمایز کردن جان اول از جان دوم به ملازمه میان خودشناسی و خداشناسی می پردازد و بر این اساس جان اول را که محجوب در پرده هویت زبانی است، مستعد شناخت حق نمی داند. وی هویت زبانی را مانع دمیدن جان دوم در انسان می داند و جان دوم یا جان خدادان را که همان نفخه الهی است، عین شناخت حق می داند.
خلاصه ماشینی:
به عبارتی، هستی زمانمند انسان که در اینجا از آن تعبیـر بـه هویـت یـا شخصیت پسینی انسان شد، حجاب میان انسان و خداست ؛ تعبیری کـه بـه وضـوح در بیت مذکور از حافظ و بیت زیر از مولوی مشهود است : می دان که وجود تو حجاب ره توسـت با خود منشین که هر زمان خسته شـوی (همو، ١٣٧٩: ١٤٦٤) مولوی در جای دیگری، جـوهر حقیقـی انسـان یـا ماهیـت وی را وجـودی دارای وحدت دانسته و آن را فراتر و متمایز از صورت های فکریای میداند که انسـان آن هـا ی را خود خویش میپندارد: نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است صورت است از جان خود بیچاشنی است زینـــــت او از بـــــرای دیگـــــران بـــاز کـــرده بیهـــده چشـــم و دهـــان ای تـــو در پیکـــار خـــود را باختـــه دیگـــران را تـــو ز خـــود نشـــناخته تــو بــه هــر صــورت کــه آیــی بیســتی کــه مـــنم ایــن والله آن تـــو نیســـتی یــ زمــان تنهــا بمــانی تــو ز خلــق در غــم و اندیشــه مــانی تــا بــه حلــق این و کـی باشـی کـه تـو آن اوحـدی که خوش و زیبا و سرمسـت و خـودی رغ خویشی صید خویشی دام خـویش صدر خویشی فرش خویشی بام خویش جوهر آن باشد که قـائم بـا خـود اسـت آن عرض باشد که فـرع او شـده اسـت (همو، ١٣٨٤: ج ٤، ٨٠١ـ٨٠٨) بر این اساس ، هویت را میتوان تصوری برساخته از صورت های ذهنی دانست کـه ناگزیر در قالب زبان به ذهن متبادر میشوند.