خلاصه ماشینی:
"خیره مانده بودم به سقف اتاقی که لامپ آمیزانش، سایه کمرنگی روی آن انداخته بود.
گفتم:«میخوام برم به اسماعیل سر بزنم» -پتو را کنار زدم.
لبخندی هم روی لبهای ابراهیم بود.
هر دو سفید و استخوانی با چشمهای عسل انگار نه انگار که اسماعیل دو سال کوچکتر بود.
یک ماه قبلش هم ابراهیم از این در بیرون رفته بود.
گفتم:«حاجی!دو تا قربونی؟!» گفتی«یکی مال امام حسین!یکی هم مال اباالفضل!» همون موقع،ابراهیم در حیاط را باز کرد و آمد تو.
ابراهیم که آمد،اسماعیل بلند شد و به طرف حیاط دوید...
اما اسماعیل سرش را که گذاشت روی شانههای ابراهیم،بغضش شکست.
به چشمهای ابراهیم نگاه کرد و گفت:«دیدی به قولم عمل کردم!
» خان اوغلان دستش را روی چشمهای اشک آلودش کشید نم آن را گرفت و زیر لب زمزمه کرد:«گازهای شیمیایی!...
انگشت شستم را روی سر شیلنگ گذاشتم و آب را گرفتم طرف باغچهء کنار حوض.
بعد ابراهیم سرش را بلند کرد.
هنوز آب دادن باغچه تمام نشده بود که در حیاط باز شد.
حواست کجاست؟!» گفت:«چی؟!» گفتم:«میگویم ای کاش چند دست استکان میگرفتی!برای شربت نذری استکان کم داریم.
گفتم:«آن از ابراهیم که حسرت دوباره دیدنش را به دلمان گذاشت،این هم اشکهایم به پهنای صورتم نشست.
چه طاقتی داشت خان اوغلان!سرش پایین بود که من داخل اتاق رفتم.
یک کلاغی بیشتر نمانده بود گفتم:«نوزده محرم...
خان اوغلان،گوسفند را زیر پای دسته زنجیر 3lزنی،به زمین زده بود و کنار حوض،خونهای چاقو را میشست.
پرچمها مقابل پنچرهء اتاق اسماعیل بود.
وقتی کلاغی حریر، دور پنجهء فلزی زرد روی پرچم گره خورد،مداح برای حاجت صاحبخانه دعا کرد."