خلاصه ماشینی:
"کاش میدانستم در این مشرق زمین،تا کی زن،اشک بدبختی خواهد بود،وقتی در دنیای آفرینشهای هنری و بیخوابیهای نوآوری قدم میزند؟ وقتی به خانهء عمه رسیدم.
عمه میگوید: -در این اتاق راحت خواهی بود.
عمه با سوالهایی پیش میآید: -چرا سبز را کنار قرمز و زرد و سیاه را کنار خاکستری و سفید گذاشتهای؟اینطوری زشت است دل را به هم میزند.
-آنها دیوانهای شعراند عمه!همه از یک خانوادهاند،باهم میخندند،باهم میگریند،باهم یک جا جمع میشوند و فریاد میزنند،رازها،اندوه و آرزوهاشان یکی است.
عمه میخندد: -بچههای آنها مانند اصحاب کهفاند...
کم مانده بود تا سقف بپرد،تا این سقف بلند بالای سر تو...
دیوان«یوسف رشید رابض»بر روی میز است:این کتاب بچه سوم شاعر است عمه!و شعر از سگ شما باوفاتر است.
این وسط فقط من ناراضیام،میکوشم از کتابها درها و پنجرههایی بسازم تا به کمک آنها،دیوارها و سقف اتاق را پاره کنم.
عمه او را میشناسد: -این پسر«کنجی»است،با برادر دوقلویش دعوا میکند، از آنها شرور،سختدل و عصبی است...."