خلاصه ماشینی:
"فرصت سبز نصر الله احمدی عطر و عطش (به تصویر صفحه مراجعه شود) هنوز تک ستارههایی تو عمق آسمان بود که رسیده بودیم پشت تپههای رملی.
حمید که پاک برشته شده بود.
صبح حمید گفت:"بریم که پیش از ظهر اردوگاه باشیم.
فقط یکبار پرسید که آش خوردیم و حمید گفت میرویم تا چند روز دیگر تسویه حساب کنیم او به آرامی سر تکان داد و آهسته گفت:"خوبه!" وقتی حرکت کردیم چشمکی زدم به حمید که میخواهم بروم تو نخش ولی در راه دیدم نه،این از آنها نیست و به دل ای دل حمید گوش داد که میخواند.
جایی که وقتی ماه از یال تپهء روبهرو بالا میآمد و نورش میافتاد روی چادرهامان به گفته حمید عجب رویایی بود.
به گمانم چرتی زدم که بیدارم کردند حمید گفت:دیر شده.
این حمید با آن حمیدی که یک محله را میگذاشت روی سر،فرق کرده بود."