خلاصه ماشینی:
"(تصویرتصویر) پوستت شده مثل چرم محمد حسن ابو حمزه با احساس عجیبی بالا رفتم؛سبک و راحت؛آنقدر راحت که فکر کردم شاید باد مرا با خودش ببرد.
دلم پیش بچهها بود.
کنار سنگر چهار،روی خاکریزی که با تیر تراش کوتاه شده بود.
از دیدن بچهها که کنار تپه دوقلو افتاده بودند،ناراحت شدم.
اما وقتی فهمیدم به زودی پیش آنها میروم خوشحال بودم.
همیشه هنگام نگهبانی میخواستم بدانم جلوتر از خاکریز ما و در خط عراقیها چه خبر است؛آنها چه شکلی هستند و چه خاکریز آنها مملو از ادوات جنگی بود.
به کنار تپه دوقلو بالای سنگر چهارم بازگشتم؛سنگر دور افتادهای که ساعتهای آخر به تنهایی از آن دفاع کرده بودم.
دنبالم آمد و گفت:«توی این جهنم داغ حالا پوستت شده مثل چرم.
وقتی از دور بچهها را دیدم فهمیدم دیگر سفرمان تمام شده است.
کالبد آنها که میخواستند خودشان را تسلیم کنند،هنوز روی زمین افتاده بود."