خلاصه ماشینی:
"تمام فکر و ذکرشان در آرزوی باریدن برف و باران خلاصه میشد و تمام نگرانیها از این بود که اگر برف و باران نبارد چه باید کرد؟ آن روز هم مردها مثل هر روز پای دیوار گلی رو به آفتاب لمیده بودند و غصه خشکسالی توی صورتشان موج میزد.
حاج حسن مراد،پیرمرد خوشترکیب متینآباد،صورتش را از آسمان به طرف حاج اصغر آقا چرخاند و گفت:حاجی!باز هم که تو از سر گرفتی بابا!این حرفها را صد مرتبه بیشتر گرفتهای.
حاج اصغر آقا گفت:اگر سید به آبادی بیاد و دعا کند،شما فکر میکنید باران میبارد؟ عباس باباجی گفت:این همه آیه یأس نخوان حاج اصغر.
حاج اصغر رو به عباس باباجی کرد و گفت:چرا آیهء یأس نخوانم؟خدا از ما برگشته و قهرش گرفته!درختها دارند سبز میشوند،ولی از برف و باران خبری نیست،که نیست.
حاج حسن مراد گفت:حاج اصغر کفر نگو بابا!ما را به آتش خودت میسوزانیها!خون این همه شهید را نادیده نگیر."