خلاصه ماشینی:
"خاطرات من از بیروت پنجاه سال پیش سال دوم لیسانس حقوق فرانسه را گرفته بودم که هوای وطن به سرم زد،منتهی در آن سالهای بعد از کودتای 28 مرداد،آمدن به ایران برای دانشجویان وابسته به جبههی ملی کممخاطره نبود.
نمیدانم چهطور نطق عربی من گل کرده بود که روز قبل به راننده تاکسی از راهی که میشناختم مستقیم است مرا بیراهه میبرد گفتم:«یا سیدی اهدنا الصراط المستقیم ».
در مسجد هم وقتی که خادم گفت برو بیرون،عجمی هستی و نزدیک شد که مرا هل بدهد،بدون تأمل گفتم:«انا مسلم»،گفت اخرج و چون دستش به من نزدیک شده که هل بدهد با صدای بلند،بهطوری که جوانانی که آنجا ایستاده،نشسته تماشا میکردند،بشنوند گفتم:«هذا بیت الله،هذا متعلق به کل مسلمون»دیدم این دفعه راستیراستی هلم داد و چیزی نگفتم.
او با خوشحالی مرا راهنمایی کرد و چون با اشارهی دست گفت این اتومبیل کرایه یک مسافر کم دارد،دیگر معطل نشدم،سوار اتومبیل شدم."