چکیده:
دریافت مفهوم وحدت و تلاش برای بازگرداندن کثرات عالم به امری وحدت بخش در فلسفه، تلاشی دیرینه است که سابقه آن را میتوان تا فلسفه یونان باستان به ویژه در فلسفه هراکلیتوس پی گرفت. وحدت در اندیشه او با آنچه پیشینیان او از وحدت دریافتند، متفاوت است. نگاه او به «آرخه» گذری است از ماده به امر غیر مادی؛ مظهر این امر «لوگوس» است. لوگوس، وحدت بخش امر مادی و غیر مادی و کل هستی است. در جهان اسلام نیز نظریه وحدت وجود مورد توجه عرفا و در راسشان ابن عربی بوده است؛ اما ملاصدرا اولین فیلسوفی است که این نظریه را به صورت استدلالی و عقلانی در نظامی فلسفی عرضه میکند. هراکلیتوس و ملاصدرا تلاش میکنند تصویری وحدت وجودی از عالم هستی نشان دهند. نظرات هر دو فیلسوف در عین اختلاف، دارای نقاط اشتراک نیز میباشند. این مقاله در صدد بررسی مبانی وحدت وجود در اندیشه این دو فیلسوف است و به مقایسه نقاط اشتراک و اختلاف این دو اندیشمند میپردازد.
The old attempt of philosophy to understand the meaning of unity and return the plurality of the world to a unified matter has a long record which can be traced to the philosophy of ancient Greek especially philosophy of Heraclitus. His notion of unity is different from the understanding of his previous philosophers of unity. His view of arche is a transition from material to non-material matter; the manifestation of this point is Logos. Logos unifies the material and non-material matter and the whole universe. The theory of unity of being has been noticed by mystics and especially Ibn-Arabi, but Molla-Sadra is the first philosopher who presents a rational and deductive presentation of this theory in a philosophical system. Heraclitus and Molla-Sadra both try to present a united existential picture of the world. Their ideas have some common points along with some differences. This article tries to study the bases of unity of being from the perspectives of the two philosophers and compare their commons and differences.
خلاصه ماشینی:
در جهان اسلام نيز نظريه وحدت وجود مورد توجه عرفا و در رأسشان ابن عربي بوده است ؛ اما ملاصـدرا اولين فيلسـوفي اسـت که اين نظريه را به صـورت اسـتدلالي و عقلاني در نظامي فلسـفي عرضه ميکند.
با وجود اين با توجه به آنچه هراکليتوس درباره لوگوس بيان کرده اسـت ، مي توان نظريه او را با ديدگاه وحدت وجودي مقايسـه و زمينه هاي اين انديشـه را در افکار او جست وجو کرد.
«هراکليت ديگر نمي توانـد نظير طالس آب، هوا يا چيز مشــابهي را به عنوان اصــل مطلق بيان دارد- او ديگر نمي تواند چنين کاري را به شکل عنصري ابتدايي که بقيه از آن نشأت مي گيرند، انجام دهد- زيرا او درباره وجود آنطور که لاوجود، يا مفهوم متناهي يکسان است ، مي انديشد، بدين ترتيب «هست » و «وجود مطلق » نمي تواند نزد او به مثابه چيزي متناهي و واقعي از قبيل آب ظاهر شود، بلکه بايد آب در حال تغيير يا فقط به مثابه روند باشد» (هگل ، ۱۳۸۷، ج۱، ص۵۰۰-۵۰۱).
زماني که هراکليتوس براي جهان هســتي قانوني قايل اســت که موجودات طبق آن پديد مي آيند و از طرفي پيام اين قانون (لوگوس) را وحدت مي داند، به صـراحت بيان مي کند زيرپوست اين جهان متکثر و متضاد، وحدتي نهفته است که قاعده هستي است .
تنها چيزي که مي توان از همين نظر پيشــين نتيجه گرفت اين اســت که بين لوگوس جهاني و عقل انسـاني وحدت وجود دارد.