خلاصه ماشینی:
"شعری از رابیندرانات تاگور ترجمه کاظم شرکت(شهرین) آخرین سوداگری -"بیا و مرا اجیر کن"-این فریاد بامدادی من بر سنگفرشهای راهی دراز بود.
-دستم را گرفت و گفت:"من تو را با قدرت خود اجیر میکنم".
-اما قدرتش پشیزی ارزش نداشت،و او در کالسکه زرینش دور شد.
-در تف آفتاب نیمروز،خانهها با درهای بسته بیحرکت بودند.
-بمن خیره شد و گفت:"من تو را با پول خود اجیر میکنم".
-ماهروئی از باغ سر بر کشید و گفت:"من تو را با یک لبخند اجیر میکنم".
-اما لبخندش رنگ باخت و با شکی آغشته گردید و خود در تاریکی فرو رفت.
پنداری مرا میشناخت،با لبخندی گفت:"من تو را با هیچ اجیر میکنم".
بقیه از صفحهء 9 14-اردیبهشت ماه 2536 شاهنشاهی-از لوسرن ولی-کالیفورنیا چاکر خدمتگزار و بندهء درگاه پیرمغان-بذل علیشاه عرفان پناهی *** اکنون دو بیتی شعر که از دل برخاسته آقای بذل علیشاه نثار میشود: ناگهان نصب جهان آغشته اندر ابر تار از غم مرگ ضیاء الدین جناب نامدار آفتاب علم و دانش گشته پنهان ز اصفهان جلوهگر شد در بهشت آن حضرت والاتبار.."