خلاصه ماشینی:
"پسر بچه گوشهء شلوار مرد را کشید:«بابایی من تشنمه!» تاکسی نارنجیای ایستاده و رانندهء کتوکلفتی سر طاسش را از پنجره ماشین بیرون آورد:«حاجی دربستی میری برسونمت؟!» پسرک آدامس فروش که با شلوار پاره و دماغ آویزان پاهای چرک و سیاهش را تو دمپایی گشادش میکشید،از جلوشان رد شد.
مرد بطری کوچک نوشابه را باز کرد و پسر بچه نصف بطری را یک نفس سر کشید.
مرد فکر میکرد:«کاش طلعت باردار نبود!» دو نفر داخل نمایشگاه کنار ماشین سبز رنگی ایستاده و چانه میزدند آنکه مسنتر بود و ریش حنایی داشت دستی به بدنهء ماشین کشید.
مرد ترسید و خودش را عقب کشید:«بی پدر مادرها!» پسر بچه دوباره رفته بود طرف پنجره.
اتوبوس کثیف و کهنه از جلویش رد شد و چند متری بالاتر جلوی ایستگاه ایستاد مادر دختر بچه چادرش را جمعوجور کرد و زنبیل سبزی را از جلوی پایش برداشت.
پسر بچه برگشت طرف مرد و داد کشید: «بابا از این ماشین سبزا میخری؟» پیرمرد مو سپید از داخل نمایشگاه نگاه پسر بچه کرد."