خلاصه ماشینی:
"» صبح،موقع مراسم تشییع جنازه، ملوک تاج خودش را از لابهلای جمعیت به ثریا رساند و بقچهء تمیزی را دستش داد و آرام در گوشش گفت:«عزیز دلم،سفارش نکنم، یادت باشد دو نسل پشت اندر پشت این طاق شال را روی جنازههایشان انداختهاند.
در آن شلغی دختر خاله جان زیور، به زور خودش را از لابهلای جمعیت به پشت شیشهای رساند که خانمهای فامیل جمع شده،منتظر ورود بدن بیجان حاجیه خانم زینت مشهدی باقر بودند.
وقتی بدن بیجان خاله جان زینت را آوردند و روی تخت گذاشتند دختر خاله زیور که برای اولینبار بود به این سالن میآمد خواست برای آخرینبار جسم بیجان خاله جانش را ببیند،ولی چون از بد روزگار قد بسیار کوتاهی داشت،بقچهای را که محکم را در دستش نگه داشته زیر پا گذاشت تا ایراد قدش برطرف شود.
کسی از داخل جمعیت داد زد:«طاق شال،طاق شال کجاست؟میخواهند بر جنازه نماز بخوانند»دختر خاله جان زیور وقتی چشمهایش را باز کرد خودش را بیحال و ناتوان روی زمین خیس و کثیف سالن شستوشو دید."