خلاصه ماشینی:
"افق محو بود،جز کوهها که پیدا بودند و من حس میکردم که شش سالگی باید زمان زیبایی باشد،و زیباترین زمان در تمام عمر باید لحظهای باشد که به تاریکی میان دوربین خیره میشوی تا برای همیشه شش ساله بمانی.
آیا کوهها بودند و من نمیدیدمشان؟گویا رویش آنها از خاک طوری تمام وسعت دید مرا پر کرده بود که دیگر جایی برای رویت کوهها نمانده بود،میترسیدم،آنقدر زیاد که دلم میخواست خود را به آغوش کسی بیندازم.
راستی مگر آنها جز جسد چیز دیگری هم داشتند؟پس چگونه ایستاده بودند؟چطور بر سرپا بودند؟ناگهان غرشی تمام صحرا را پوشاند و من به ناگاه حضور ابرها را در مجاورت زمین حس کردم.
دستهای آویخته شان را دیدم که آرام آرام برمیخاست و بالا میرفت،بالا،بالا تا دو سوی صورت، آیا آن بدنهای بیتپشی که از داخل خاک بیرون آمده بود، داشت زنده میشد؟ آسمان غرید و دستهای آنها،دوباره و آویخته شد.
اما آیا آنها بر او اقتدا کرده بودند یا او بر آنها؟ ناگاه ابرها را دیدم که بالا و بالاتر رفتند."