خلاصه ماشینی:
"بانو یوسف نیکخواه تنگ غروب بود که آمد؛بی هیچ پیا و خبری.
ضربههای محکم دست بر روی در فلزی ویلا بود.
تنها همراه زندگیام-بانو-سالها پیش مرده بود.
وارد حیاط شدم،هوا ابری شده بود.
از همان اغاز زندگی مشترکمان از او خواسته بودم که بانو صدایش بزنم و او با لبخندی پرشور،استقبال کرده بود.
تترقتترق صدای دلنشینی بود.
تپش قلبم تندتر شده بود جریان تند خون در رگهایم را به خوبی حس میکردم.
صدای شرشر باران شدیدتر شد و هر دوی ما را دعوت کرد تا زیبایی لحظههای بارانی را از پشت پنجره ببینیم.
بانو پنجره را گشود،کف دستش را بیرون برد و شوخی همیشگی روزهای بارانی را برایک تکرار کرد.
خودش را روی مبل رها کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
نگاهی به آیینه کردم،حالا جوان شده بودم.
در کمد را باز کردم،یکییکی لباسها را نگاه کردم،همه کهنه و پوسیده شده بودند جز همان کتوشلوار که تازه و اتو کرده بود.
همهء اتاقها گردگیری شده بود."