خلاصه ماشینی:
"آن سوتر پنجره کوچکی به چشم میخورد که جلویش پردهء گلدار آبی آویخته بود و روی طرح آبی پارچه پروانهها داشتند دنبال هم میکردند،لحظهای آسمان پنجره آبی شد.
مادر لحظهای ایستاد و نگاهم کرد و بعد گفت: -زودباش خیس شدیم!
مادر نگاهم کرد و گفت: -بیا زیر چادرم،وای که چقدر هوا سرد است!
خوشحال سریدم زیر چادر مادر که گرم و مطبوع بود و بوی عطر شکوفه میداد.
بقچه کوچکی زیر بغل مادر بود.
مادر از زیر چادر دستی به شانهام زد و گفت: -دیگر رسیدیم،حالا بیا بیرون.
مادر لبخندی زد و گفت: -میخواهم برای دخترم چادر ببری.
مادر از زیر چادرش قوارهء چادری را بیرون آورد و گذاشت جلوی دست پیرزن.
پیرزن تای چادر را که باز کرد اتاق پر از ستاره شد.
از خانه پیرزن که بیرون آمدیم باران شدید شده بود.
بار دیگر سریدم زیر چادر مادر.
بین راه از میان درز چادر مادر بیرون را نگاه میکردم."