خلاصه ماشینی:
"نبیبخش رو به جوان لاغر و درازی که پهلویش ایستاده بود کرد و گفت: -این است ارباب.
مشتری دستی بر پشت گوساله کشید و گفت: -من واسهء کشتن میخواهمش...
آن سوتر مرد بلوچ با دلخوری دست مشتری را که سعی میکرد دهان گوساله را باز کند،گرفت و گفت: -اگر برای کشتن میخواهیش،دیگر به دندانهایش چکار داری؟!
جوان که خوب دهان پسرک را نگاه کرد،گفت: -مریض که نیست؟ به جای خدارحم،نبیبخش جواب داد: -نه ارباب،ما شالا قوی و سالم است...
4 جوان بازوی پسرک را در مشت گرفت و رو به خدارحم سری تکان داد.
آن طرف مشتری ریسمان گوساله را از چنگ مرد بلوچ بیرون آورد و گفت: -کمتر بده،معامله را تمام کنیم دیگر.
جوان دست پسرک را گرفت و گفت: -دوازده هزار تا...
مرد بلوچ ریسمان گوساله را از دست مشتری بیرون آورد.
خدارحم با حوصله سیگاری گیراند و پسرک را که روی سرپنجههایش به هوا میجهید تا زبالهدانی را ببیند،به طرف خود کشید."