خلاصه ماشینی:
"راننده تا مغازه را دید پرسید: -همین جاست؟ مرد گفت:آره نگهدار.
راننده اوهویی گفت و رفت طرف چراغ خوراکپزی سبزی که میان کرد کلاه پوستی و مرد بود.
مرد به کرد کلاه پوستی گفت:بازم هس.
و سر چرخاند طرف صاحب مغازه که هر دو دستش را کفچه کرده بود زیر سیبهای کوت شده و مشت مشت میریخت توی گونیهای خالی.
صاحب مغازه گفت:منم؟ انگار سوال بیربطی کرده باشد، منتظر جواب نشد،دنبال راننده زد بیرون.
کرد کلاه پوستی رو به صاحب مغازه گفت: خیانت به امانت.
مرد دست کرد کلاه پوستی را گرفت:بشین کارت دارم.
بعد دست دراز کرد طرف کلاه مچاله شده که افتاده بود آنطرفتروکلاه را برداشت،گذاشت بالای سر استخوانها.
مرد رو به راننده و صاحب مغازه گفت:شما حالیش کنید رو هر دو تا کارت یه اسم نوشته.
تا در مغازه باز شد و عثمان و مرد کیسه آرد را بلند کردند و روی قاچ زین اسب گذاشتند."