خلاصه ماشینی:
"راه افتاد توی خیابان،خلوت بود.
مثلا درست کردن هر چیزی که توی ذهنش بود.
دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و شروع کرد به سوت زدن و آواز خواندن.
آن وقت چند نفر سفیدپوش دست و پایش را گرفته بودند تا آمپولی را توی رگش فرو کنند و او همهاش داد کشیده بود:«مزهء علف میده.
توی پارک بود.
پشتش را به عابران کرد و سرش را گذاشت روی پشتی نیمکت.
برای همین هم مدتی بود که او دیگر نمیتوانست کار کند و چیزی درست کند.
یکباره کوهی از الوار با غرشی مهیب مثل آوار روی سرش فرو ریخت.
این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ جست زد حمله کرد و دو دستی یقهء نگهبان را چسبید.
روی زمین زانو زد و با چشمهای از حدقه درآمده تلاش کرد خودش را از دست او بیرون بکشد،داشت خفه میشد.
توی پارک،نگاه نگهبان پارک،به انبوه الوارهایی بود که باید دوباره مرتب میکرد."