چکیده:
تحقیق پیش رو واکاوی ابعاد استتیکی اندیشۀ مارکس است در پرتو خوانش آن با رانسیر. خوانش استتیک مارکس با رانسیر ما را به نسبت دیالکتیکی حواس نزد مارکس رهنمون میسازد؛ حواسی که از یکسو میتوانند دستکاری و توزیع شوند و از سوی دیگر مبدل گردند به کلیدی برای فراروی از وضعیت موجود. این صورتبندی را «حواس بیگانهشده و در عین حال رهاییبخش» مینامیم و در تلاشایم تا دوگانگی آن را در متن آثار مارکس به کمک مفاهیم رانسیریِ «توزیع امر محسوس» و «بازتوزیع امر محسوس» شرح دهیم تا در انتها مفهوم شیوۀ تولید را بر اساس سویههای استتیکیاش بازتعریف کنیم. در این خوانش، میتوان دید که تمامی قلمرو امر محسوس بهروی فلسفۀ مارکس گشوده است و میتوان مارکسای را یافت که شخصیت مستقل احساس و ادراک انسان را به رسمیت میشناسد. استتیک در این تحقیق در معنای مشخص «علم ادراک حسی» بهکار میرود.
In this paper, we aim to investigate the aesthetic dimensions of Marx’s theory through the lens of Ranciere’s conception of “the sensible”. To this aim, we begin with the generic idea of the production and the alienated senses in Marx’s early writings to see how his idea is linked with the idea of “distribution of the sensible”. Then, in the light of the idea of “re-distribution of the sensible”, try to explain the political and emancipatory potential of the body in Marx’s mature critique of political economy in Capital and the Grundrisse. The paper shows how reading Marx’s theory of the senses through Ranciere’s can help in unveiling the aesthetic nature of the “mode of production”, specifically, in understanding “the mode of production” as a relation between the economic forces and the senses which, in turn, can turn into other forces. In this paper, the word “aesthetic” is used in the specific sense of sensuous perception.
خلاصه ماشینی:
آنيتا چاري ٣، در کتاب خود با عنوان اقتصاد سياسي حواس ميکوشد تا به ياري آراء مارکس ، لوکاچ ٤، رانسير و آدورنو٥ شيوه هاي ادراککردن را در سرمايه داري نئوايبرال صورت بندي کند و نشان دهد که چگونه نئوليبراليسم سوژه اي را خلق ميکند که هيچ نسبت معناداراي را با جهان و ديگران نميتواند احساس کنند.
او حواس و ارگان هاي بدن را نه منفعل و پذيرندة صرف جهان بلکه چونان سازواره اي فعال فهم ميکند و در نقد خود به فوئرباخ مينويسد: «فوئرباخ ، ناراضي از انديشۀ انتزاعي است ، اما او نيز جهان محسوس را همچون فعاليت پراتيک حساني انسان نميتواند متصور بشود» (٤٢٢ :١٩٩٢ ,Marx).
1. Noise استتيک مارکس را اگر در پرتو اين دو مفهوم رانسير بخوانيم ، ميتوانيم نسبت ديالکتيکي حواس را نزد او بازصورت بندي کنيم —حواسي که در سرمايه داري به شکل بيگانه شده توزيع شده اند، اما در عين حال حاملان ضد خود نيز هستند و از طريق بازتوزيع امر محسوس ميتوانند بر بيگانگيشان فائق آيند، چراکه در نسبت فعالي با جهان قرار دارند.
در توضيح ، مارکس ، در دست نوشته هاي پاريس ، از بيگانگي دست ها، چشم ها و گوش ها مي - نويسد و بر آن است که در جامعۀ سرمايه داري حواس ، که در فرآيند خود تحقق بخشي، همان گونه که گذشت ، بايد غني و پيچيده ، پالايش يافته و انساني بشوند، در وضعيت خام و طبيعيشان باقي مانده اند و تنها سوداي بلعيدن چيزها را، از آن خودسازي ابژه ها را، دارند.