خلاصه ماشینی:
"کجاست اسب ابلق کهزاد که مرا از خروش رود،به سلامت عبور میداد؟ به تماشا میایستم.
کهزاد بود که به گرمی و مهربانی،دست مرا فشرد،سوار بر اسب،از خشکه رود عبور داد،آن روز به خانه برد و بعد از ظهر به آقای مهربانی سپرد.
آن شبها که در خانهء میرزاهد جمع میشدیم و عبدالرضا خواجه دست بر گوش مینهاد و سر و گردن را سمت شانه راست خم میکرد و میخواند: «بتا لیلی چو تو،مجنون چو من نیست گل و بلبل چو ما،اندر چمن نیست» کهزاد حال و احوالی داشت که فقط من میدانستم و بس!
آن سالها،در دشت گل،من مونس کهزاد شده بودم تا برایم از ستاره بگوید.
با این لهجه آشنایی دارم و دلم میخواهد بعد از سالها با همین لهجه حرف بزنم.
به یاد شیدا دلی کهزاد میافتم و آن روزهایی که اسب ابلق را مثل باد،به خوشنوازان میرساند،به عشق ستاره."