چکیده:
بحث همزیستی و مذاکره و گفتگوی میان تمدنها که در برخی مقاطع تاریخی و در بعضی جوامع مطرح میشود و مورد اعتنا قرار میگیرد تنها در صورتی اصالت حقیقی خواهد داشت که مهمترین شرط لازم برای تحقق آن،یعنی رویکرد مسالمت در طرفین یا طرفهای مقابل،وجود داشته باشد.به تعبیری طرفین استانداردهای ارزشی خود را هموزن بدانند و یا آنکه حداقلی از ارزشهای تمدنی را نه در حرف بلکه در عمل برای طرف مقابل بشناسند.در واقع آنطرف را نیز برخوردار از اصالتها بدانند.تنها با داشتن چنین مفروضی بین دو حوزه تمدنی میتوان امیدوار به احترام متقابل و درعینحال گفتگو بود.کوچکترین نگاه هژمونیک و برتریجویانه نافی این رویکرد میشود و اساس معادلات را بر هم میزند.در حالیکه اساس تمدن غربی بر پایه نظریههای اندیشهورزان برجسته خود غرب همچون نیچه و هایدگر به کینهتوزی قرار گرفته و متضمن چنین نگاهی به شرق نیست.با این وصف چگونه میتوان انتظار آن را داشت که گفتگوی میان شرق و غرب و یا مسالمت میان تمدن غربی با سایر تمدنها جامهء عمل بپوشد؟ میبایستی که آنها را با استانداردهای غربی آراست،تفاهم و تعامل سازنده برمیآید؟در حالیکه مبانی اعتقادی اسلام چنین چیزی را برنمیتابد و بر خلاف غرب،بر اصل مهرورزی نسبت به عالم و آدم قرار گرفته و از همین رو با دیپلماسی و تعاملات جدید و قدیم غرب در تعارض میباشد.
تمدن غربی در اساس و بنیاد بر نگاه سوبژکتیو به عالم و آدم ساخته شده و همهء فرهنگها و تمدنهای دیگر را بمانند ابژههای قابل تصرف مینگرد و همین امر باعث میشود که حتی دیپلماسی غرب که علی القاعده میبایست ابزار گفتگو باشد،چیزی جز تحمیل اراده و زور به دیگران نباشد.روایت استعلایی غرب در هنگامه ارتقای علمی و تکنیکی آن در دو سه سده پس از شکلگیری مدرنیته و اصل جهانشمولی اروپا از نوع نگاه استیلاجویانه غرب بر سایر ابنای بشر حکایت دارد،که این مفهوم با نظریهپردازی فلاسفه و اندیشمندان عصر روشنگری همچون مونتسکیو و سپس هگل شکل گرفت.آیا از چنین نگاهی احترام به حقوق سایر ملل بویژه مللی که از آنها بربر و یا وحشی نام برده میشد و (1).دکتر علیرضا ذاکر اصفهانی،عضو هیأتعلمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
خلاصه ماشینی:
"تأکید ما برای بازشناسی پارادوکس مبانی دیپلماسی اسلام و غرب که آنرا تا عمیقترین عرصههای فکری و فرهنگی دو طرف قابل بررسی و نقب زدن میدانیم، به معنای بیارزش شناخت تلاشهای مشفقانهء نخبگان جهانی برای برقراری صلح و گفتگو نیست بلکه صرفا بدان معناست که اولا مرزهای حقیقت و باطل خلط نشود و این را در نظر داشته باشیم که مبناها و زیرساختها متفاوتاند و بهمین نسبت مبانی نظام غرب هم مشخص است و ریشه در اومانیسم دارد،حتی اگر به ابزار پلورالیسم فرهنگی خود را مجهز نماید و بر جسم و جان آدمیزادگان سیطره یابد و ثانیا بدانیم«فرهنگ آشتی»و گفتگو یا به تعبیر رومان هرتزوگ رئیسجمهور پیشین آلمان«دیپلماسی فهم فرهنگها»21تا چه حد ما را به مقصود نزدیک میکند؟اگر اینگونه گفتمانها تنها دغدغههای سیاستمدارانه باشد و در کنگرهها و همایشها و فرهنگ سیاسی و ژورنالیستی گسترده شود اما در ریشهها و اعماق فرهنگها جای نگرفته باشد،البته که وافی به مقصود نخواهد بود بلکه حتی ممکن است موجب خودفریبی و سرگرم شدن از حقایق تلخ پیش روی جهان گردد.
اگر جهان اسلام نتواند در مبانی خود بر مبنای غرب پیروز شود و شالودههای فرهنگی غرب را به چالش بخواند،لاجرم دنبالهای از تفکر و تمدن غربی خواهد شد و در این صورت نه تنها دیپلماسی اسلام و غرب به لحاظ ماهوی تفاوتی نخواهند داشت بلکه سایر مرزهای اعتقادی و معرفتی نیز ظاهری،بیهوده و بیاثر خواهند بود."