چکیده:
همزاد یکی از فنون ادبی در آثار خولیو کورتاسار است. وی به عنوان استاد ادبیات تخیلی، بسیار ماهرانه به این موضوع پرداخته و مجموعه داستان های زیادی را آفریده که امروزه نه فقط در ادبیات آمریکای لاتین مورد توجه قرار گرفته اند، که در زمره آثار ادبیات کلاسیک جهان نیز به شمار می آیند. وی با به تصویر کشیدن انواع مختلف همزاد، که با هویت آدمی مرتبط اند، نوع متفاوتی از ادبیات تخیلی را ارایه می دهد. بنابراین، آنچه که در این تحقیق مد نظر است، بررسی حضور همزاد در یکی از داستان های کوتاه وی به نام «جزیره ای در نیمروز» است که در آن، یک مهماندار هواپیما، به نام مارینی، در مسیر تهران - رم از فراز جزیره یونانی سیروس واقع در دریای اژه می گذرد. طی پرواز، وی متوجه این جزیره می شود و از پنجره هواپیما به آن می نگرد. مارینی به گونه ای شگفت آور مجذوب جزیره می شود و از این لحظه به بعد، این وسوسه به گونه ای مهار نشدنی افزایش می یابد. وی در حالی که مشغول نظاره جزیره است، به ناگاه خودش را در این مکان می بیند و داستان بر همین اساس به پیش می رود.
خلاصه ماشینی:
"به عنوان مثال میتوان به یکی از داستانهای کوتاه وی با نام«دختری در دوردست»2(1951) اشاره کرد که کورتاسار در آن برای اولین بار از این فن استفاده کرده است و در آن به طرزی بسیار زیبا،تأثیرگذاری همزاد را به تصویر میکشد.
طبق نظر مورنو مونتویا در طغیان ادبی خولیو کورتاسار:«من»بهطور جادویی وسعت مییابد تا به ابعاد جدید زمانی و مکانی وارد شود و بتواند امکان دیگری پیدا کند،بتواند با من دیگر پنهانش روبهرو شود،که البته در بسیاری مواقع به ناچار او را محبوس میکند»1(مورنو مونتویا، 1995،صص 24-23).
مبحث همزاد و ارتباط فرد با«من»دیگرش از طریق فواصل مکانی،تنها ویژگی داستانهای کورتاسار نیست،بلکه یکی دیگر از خصوصیتهای بارز در آثار وی،وجود ثنویت در تمامی ابعاد آن است که همین دوگانگیها در به وجود آمدن همزاد نیز بیتأثیر نیستند.
موضوع همزاد و دوگانگی از چنان قدرتی در ذهن و روح نویسنده برخوردار است که خود او چنین اعتراف میکند: گاهی اوقات از امضاء کردن داستانهایم کمی احساس خجالت میکنم،زیرا تصور (1)- Rayuela (2)- El otro cielo (3)- La noche boca arriba (4)- Aztecas میکنم که سرانجام آنها را به من دیکته کردهاند.
کمی جلوتر،این جزیره نیست که غیرواقعی و خیالی است،بلکه زندگی مارینی است که غیرحقیقی به نظر میرسد: شمارش روزها کار سختی نبود،گاهی اوقات تانیا Tania در بیروت بود؛بعضی وقتها فلیسا Felisa در تهران؛تقریبا همیشه برادر کوچکش در رم؛همه چیز کمی محو و مبهم بود؛ مهربانانه،راحت و صمیمی در حال پرکردن ساعات قبل و بعد از پرواز؛و طی پرواز نیز همه چیز مبهم مینمود و همینطور احمقانه حتی ساعت خم شدن روی پنجرهء هواپیما،احساس کردن سردی شیشه بهعنوان مرز آکواریوم جایی که به آرامی لاکپشتی در آینه آبی حرکت میکرد(همان،ص 333)."