چکیده:
نیست انگاری راوی در بخش اول "بوف کور" و وجوه تشابه آن با نیست انگاری نیچه، موضوعی است که پیش از این از سوی نگارندگان این مقاله مورد بررسی قرار گرفته است. در عین حال که پیروی راوی از نیچه در این اثر هدایت قابل انکار نیست، این نیست انگاری با آن چه که نیچه آن را "نیست انگاری فعال" معرفی می کند و در عمل "زرتشت" متجلی می شود، تفاوت زیادی دارد. وجوه تمایز راوی از زرتشت را می توان در بخش دوم بوف کور - که در واقع بخش عملی نیست انگاری این کتاب است – مورد مطالعه و بررسی قرار داد. این مقاله به معرفی وجوه تمایز و افتراق "زرتشت" و "راوی" بوف کور می پردازد و "نیست انگاری منفعل" را به خصوص در بخش دوم این کتاب بررسی خواهد کرد و یادآور می شود که اگر چه راوی استدلال نیچه را در ذهن خود مرور کرده، آن را می پذیرد و در بخش اول کتاب، نابودی "دختر اثیری" را در ذهن خود می پروراند، نفوذ عمیق این دختر - که در واقع جلوه ای از دنیای ماوراست – در کنار انفعال راوی مانع از آن می شود که او بتواند در عمل، تأثیر حضور "لکاته" را – که نماد اجتماعی دختر اثیری است- از زندگی خویش بزداید.
خلاصه ماشینی:
"تنها تفاوت او با گذشتهاش این است که پیش از ایندر پشت بغلی شراب کهنۀ مرگ آرامش را میجست و به امید یک نگاه سرد دختراثیر از دیگران فاصله گرفته و به کنج تنهایی پناه آورده بود؛اما امروز خیال دختراثیری را در خویش کشته است و از دریچۀ انزوای خود زندگی دیگران را نیز میکاود،بیآنکه توانی برای تغییر جامعه داشته باشد.
همۀ اینها وقایعی است که راوی با جان و تن خود آرزو داشت که ای کاش اتفاقمیافتاد و او واقعا مانند زرتشت به خدای زندگی و جهان خویش تبدیل میشد؛امابهناگاه به خود میآید و متوجه میشود که اگرچه واقعیت را میداند،توان رهایی از آنرا ندارد(همان،55-58)و از آن همه تلاش حاصلی برای او نمانده است.
اما راوی چه در بخش اول داستان(پس از کشتن دختر اثیری)و چه در بخش دوم(اگرچه دختر اثیری را تکه تکه میکند و در خیال از بین بردن لکاته است)هموارهیادگار آن چشمها را به عنوان تنها بهرۀ زندگیاش«در دخل خود»به همراه دارد و گوییاین داستان هیچگاه در ذهنش پایان نمیپذیرد و پیوسته در حال دور زدن است؛چنانکهگویی«آنچه دریدا دربارۀ اعتقاد نیچه به زن میگوید،راجع به بخشی از کار راویصادق هدایت است:«...
نتیجهگیری اگرچه بوفکور هدایت در دور ابدی نیستی و پوچی میچرخد و راوی بهویژه دربخش اول تمام تلاش خود را برای رهایی از وابستگیهای ذهنی خویش به کارمیگیرد،در بخش دوم و در مرحلۀ عمل ثابت میکند نمیتواند راهی را که زرتشت دربرابر او قرار داده است،برای زندگی خویش برگزیند؛زیرا اگرچه تنفر خود را ازمناسبات اجتماعی جامعۀ خود اعلام میکند و کیش و قانون این اجتماع را بهمنفعتطلبیها و ریاکاریهای گوناگون آلوده میداند،از یکسو خود را دربرابر آنتنها میبیند و توان مقابله با آن را در خود نمییابد و از سوی دیگر ریشههای عاطفی وفرهنگی خود را همین اجتماع مشترک میشمارد."