چکیده:
مطالعه رابطه اخلاق و سیاست و ایجاد یک نوع تعامل میان نظریه اخلاقی و نظریه سیاسی، یکی از مسائل مهم علمی در حوزه فلسفه سیاسی است. خواجه نصیرالدین طوسی و نیکولو ماکیاولی ازجمله فیلسوفان و مردان سیاسی هستند که در دو سنت فکری متفاوت (اسلام و غرب)، در مطالعات فلسفی و سیاسی خود به جرح و تعدیل رابطه اخلاق و سیاست پرداخته اند. این مقاله صرف نظر از تفاوتهای ضروری و خاص دو سنت فکری، با توجه به مشترکات عمومی و مبتنی بر مسائل مشترک اجتماعی- سیاسی، ضمن تحلیل روزگار پرآشوب و نابسامان هر دو متفکر و مقایسه نظریات اخلاقی و سیاسی آنها، بر آن است تا نشان دهد که چرا و چگونه خواجه نصیر و ماکیاولی نظریه خود را با غایاتی متفاوت، یکی آرمان گرایانه، معطوف به جامعه اسلامی و فرا این جهانی، و دیگری واقع گرایانه، معطوف به ایتالیای زمان خود و این جهانی ارائه می دهد. افزون براین، در این مقاله تلاش شده است با الهام از رویکرد کلان اسپریگنز و هرمنوتیک متن، در فهم منطق درونی نظریه های سیاسی، ضمن کالبد شکافی آراء اخلاقی و سیاسی هر یک از دو متفکر اسلام و غرب، از طریق تحلیل مبانی اخلاقی و سیاسی هر یک نشان داده شود که چرا و چگونه راهبرد سیاسی این دو متفکر، علیرغم اعتقاد به اخلاق دو سطحی و نقطه عزیمت واحد، به غایاتی متفاوت در رهیافت رابطه اخلاق و سیاست، رسیده است.
خلاصه ماشینی:
(٢) این پژوهش در صدد است تا از طریق باژگونه کردن منطق سـازماندهی شـده و نیـز قرائت زمینه های تاریخی در نظریه مختـار هریـک از دو فیلسـوف مـورد بحـث ، بـا سازماندهی مجدد متن ، ضمن مقایسه تطبیقی ، نشان دهد که می توان از منظر دیگری به غیر از آنچه در منظر سنتی و بعضا گمراه کننده ، در اخذ تعامل آرمـانی اخلاقـی و یا ماکیاولیستی صرف فهم شده است ، به شـکوه دولـت و تعامـل تمـدنی اخـلاق و سیاست نگریست و در عین حال ، فضایل اخلاقی و شکوه تمدنی را حفظ کـرد.
بـا ایـن توضـیح ، در اندیشـه خواجه نصیر، نظریه اخلاقی ، معطوف به عنصر مصلحت سیاسی جامعـه اسـلامی ، فربه تر از نظریه سیاسی بوده است ؛ حال آنکه در اندیشه ماکیـاولی نظریـه سیاسـی ، معطوف به مصلحت جامعه ایتالیایی زمان ماکیاولی ، فربه تر از نظریه اخلاقی اسـت .
(٢٧)بهـاءالـدین پازارگـاد درتـاریخ فلسفه سیاسی ماکیاولی را سردمدار تغییرات در افکار سیاسی در اوایل قرن شـانزدهم دانسته و او را «مظهر تضادها» و تنها فیلسوف ایتالیایی متعلق به مدت محـدود ربـع اول قرن شانزدهم می داند که «نظر وی کوتاه و نارسا و حوزه تفکر او محدود بود به همان چند سال کتاب خود که جوهر فلسفه استبداد جدید و قدرت مطلقـه ظالمانـه بوده است و مسلما اگر در زمان دیگر یـا مکـان دیگـری آن را مـی نوشـت ...