چکیده:
در آیات و روایات متعددی بیان شده است که هستی بخاطر انسان خلق شده (اول ما خلق الله نوری، نور محمد (ص)) و از سویی، هدف از خلقت انسان قرب به خدا تعیین شده است؛ یعنی خدا آنچنان بزرگ است که قرب به او نیز بس عظیم بشمار می آید و انسان چنان بزرگ است که با هدف تقرب به خدا خلق شده است. اما پرسش این است که مگر انسان چه دارد که در میان همه موجودات، شایسته کنیه شاهکار خلقت و خلیفه خدا شده و چنین جایگاهی پیدا کرده است؟ به نظر میرسد برکت وجودی او چنین غوغایی در هستی بپا کرده است. ابعاد وجودی انسان، پیچیدگی در ساختار او، فاعل شناسا بودنش، توصیه ادیان الهی و روایات درباره او، اینکه شناخت او سبب شناخت خدای هستی است و اینکه حل معمای وجود انسان، حل همه معمای هستی است، به این سوال انجامیده است که «انسان چیست، کیست و چه میکند؟» ببیان قرآن، این پرسش و پاسخ در ساحت ربوبی از جانب فرشتگان نیز صورت گرفته است و این دال بر این است که گویی شناخت انسان همه هستی و همه مشغله آفرینش است. بنام این انسان و بدست او، جنگها بپا میشود و بهمت وی مفاهیم بلندی چون آزادی، صلح، عدالت، حقوق بشر و ... شکل میگیرد، دین معنا پیدا میکند، پیامبران اعزام میگردند، مدارس و حوزه ها و دانشگاه ها بپا میشوند و...؛ شگفتتر اینکه نه فقط ابعاد تکوینی وجود این موجود شگفت انگیز است که بعد اکتسابی او هم مسئله ساز شده است؛ چنانکه نه فقط وجود و حیات انسانها که فقدان آنها نیز متفاوت میگردد و فقدان انسان مکتسب کمال، ضربه یی سخت به انسانیت بحساب می آید. از اینرو، نه فقط حکمت نظری که حکمت عملی نیز جایگاهی شایسته در نظام فکری و تربیتی ملاصدرا دارد. بنابرین، نه همه ساله که همه روزه نیز پژوهشدر این مقوله تازگی دارد. اما روشن است که جان و نفس و روح انسان است که ممتازش ساخته و شگفتی آفریده است، و البته جسم انسان نیز بدان سبب که مرکب و آبستن روح و نفس است، مهم و ویژه خواهد بود؛ بویژه با مبنای صدرایی که نفس انسانی جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا است، یعنی از یکسو ارتباطی ناگسستنی با طبیعت دارد و از سوی دیگر اتصال معناداری با خالق هستی. زهره نفس از زمین جسم متولد و بالنده گشته و به روحانیت ارتقاء می یابد. اما پرسش اساسیتر این است که آیا این موجود شناختنی است و چرا شناخت وی ضرورت دارد؟ این مقاله بر آنست تا در چارچوب و بر مبنای تفکر صدرایی به این پرسش پاسخ گوید.
خلاصه ماشینی:
این نکته برای فلسفه نیز بیحاصل نیست زیرا بشکلی جدید و با تأکیدی بیش از پیش،به این مطلب اشاره دارد که علم،دانش انسان متناهی دربارۀ خویش است و آنچه در این علم مطرح میشود،در قالب شناخت خود (بصورت نظری)و تحقّق بخشیدن به خود (بصورت فلسفۀ عملی)در آدمی معنی پیدا میکند.
ملاصدرا دربارۀ علم حضوری نفس به خود که امری بدیهی است و بصورت وجدانی برای انسان حاصل میشود،نظر کسانی را که علم را بگونۀ دیگری تبیین میکنند رد میکند و علم نفس به خود را بنحو علم حضوری و غیرقابل اشتراک میداند چراکه با استفاده از واژۀ«من»به آن اشاره میشود درحالیکه هرچه زائد بر ذات باشد،با استفاده از واژۀ«او»به آن اشاره میکنند.
خود ملاصدرا متوجّه بوده و شبهه را چنین توضیح میدهد: علم انسان به خود،عین وجود انسان است،و وجود انسان ازجمله امور دارای مبادی است، و ثابت شده است که علم به ذی المبدأ بدست نمیآید مگر از علم به مبدأ خود،و مبدأ وجود یک شیء،جز وجود مبدأ چیز دیگری نیست، و چون علم به ذی المبدأ یعنی علم به نفس، در غایت وثاقت و قوّت است-چون علم ما به ذات خود عین ذات ماست-باید علم به مبدأ هم در نهایت وثاقت و قوّت باشد و روشن است که مبدأ نفس انسانی به واجب الوجود منتهی میشود و گفته شد که علم به واجب الوجود،جز برای واجب الوجود ممکن نیست.
خلاصه آنکه چگونه ممکن است از یکسو حقیقت نفس برای ما به علم اکتسابی معلوم باشد و از سوی دیگر نسبت به یکی از ذاتیّات آن،یعنی به جوهر بودن آن،علم نداشته باشیم؟!19 ملاصدرا کلید حلّ این مشکل را در تفاوت میان علم حضوری و علم حصولی میداند.