خلاصة:
نمایشنامة پرده خانه از آثار نمایشی بهرام بیضایی است که در آن، زن از نقشی محوری برخوردار است. این اثر بازگوکنندة زندگی زنانی است که در چنبرة نظامی خشن و مستبد گرفتار آمدهاند. در این اثر، افزون بر تحلیل شماری از ویژگیهای شخصیتی زنان در نظام مردسالار، نقشهای گوناگون زن در چنین نظامی برجسته شده است. با وجود تلاشهای گستردة نظام مردسالار برای مسخ هویت زنان، کشتن
اندیشههای ایشان و تاراج جسم و روح آنان، زنان در پرتو آگاهی، خرد و سیاستمداری بر چنین نظامی پیروز میشوند و آزادی و دیگر حقوق از دست رفتة خویش را باز
مییابند. همچنین این نمایشنامه، بآسانی تن به تاویل میدهد؛ زن در این نمایشنامه، افزون بر بازی کردن نقش واقعی و طبیعی خود در نظام مردسالار، شماری از
خویشکاریهای آناهیتا، الهة اسطورهای را نیز به وام گرفته است. در این مقاله، تلاش شده تا نقش، جایگاه و کنش و واکنشهای زن در چنین نظامی تحلیل و بررسی شود.
The play Pardeh Khaneh, is a dramatic work written by Bahram Bayzaii, in which woman plays a pivotal role. The play talks about the life of women who have been captivated under a harsh, dictator regime. In this work apart from analyzing some characteristic features of women in a male-dominated system, the different roles of women in such systems are highlighted. Despite widespread attempts of male-dominated system to metamorphose the identity of women, killing their thoughts, and rob their body and soul, women in the light of consciousness, wisdom and tactfulness, could gain victory over this system and regain freedom and other rights denied them for so long. Also this play lends itself easily to interpretations; woman in this play not only plays her real natural role in a male-dominated regime, but also borrows many tactics from Anahita, the mythical Goddess. In this article, attempt is made to analyze and investigate the role, position, actions, and reactions of women in such system
ملخص الجهاز:
زنان این اثر نیز هم چون شخصیت های نمایش نامه های دیگـر بیضـایی ، از جملـه : «ندبه »، «شب هزار و یکم » و «دیوان بلخ » اسـیر دنیـایی هسـتند کـه حاکمیـت خشـن مردسالار برای آنان ساخته است ؛ دنیایی سرتاسر تاریکی و ستم که هیچ روزنـه ای از نـور آن را روشن نمی سازد.
١٢ با این همه ، این غـرور و نخـوت او اصـالت ندارد و او نیز هم چون همۀ دیگر افراد بـی ریشـه ، تنهـا وانمـود بـه بزرگـی مـی کنـد تـا ضعف های درون را بپوشاند، یکی از موضوعاتی کـه گلـتن بـرای نمـایش مجلـس فـتح سلطان به صندل پیشنهاد می کند، داستان عوض شدن سر غلامی سیاه با اربـابی سـفید است .
در نظامی که زنان به اجبار سلطان از همسر، معشوق، فرزندان و خاندان خـویش دورافتادهاند و در اندرونی دربار او روزگار را با بی مهری، حسرت و دلتنگی مـی گذراننـد، از سلطان جز سایه ای کم رنگ که شب ها در حیاط غلامان قدم می زند، چیزی نمی بینند و گرمی محبتی احساس نمی کنند و با وجود همۀ دردها، حتی حق گریستن بـر حـال و روز خود را هم ندارند، نیرو گرفتن این گونه اندیشه های منفی و ویران گر در ذهـن و روح زنان، طبیعی بنظر می رسد.
از ایـن رو، تردید زنان را در باور کردن وصیت نامۀ سلطان، این گونه پاسخ می گویـد: «اگـر ایـن خط را نمی خوانی ، خطی را بخوان که روز و شب برق می زند؛ تیغ هایشـان، چـرا زنگیـان تیغ به کف دارند؟»١٠٧ سرانجام نیز سلطان بی سواد که هرگز در زندگی خطـی نخوانـده، پیوسته و در کار کتاب سوزی بوده و هر خط کـه خواسـته ، شمیشـرش بـرای او نوشـته است ، فریفته و قربانی آگاهی گلتن می شود.