خلاصة:
جستار حاضر تلاشی است برای نشان دادن چند پیوند احتمالی میان نحوه تفکر دلوز و شیوه کار هنرمندان مدرن و پستمدرن. این قیاس در بستر ضد افلاطونگرایی دلوزی تعریف و تبیین میشود تا ببینیم که آیا میتوان نسبتی برقرار کرد میان تلاش دلوز برای ضدیت با افلاطونگرایی، خواست او مبنی بر ایجاد یک شیوه تفکر جدید، و آنچه هنرمندان مدرن در عمل انجام دادهاند یا خیر؟ در این مسیر پس از تعریف بعضی مفاهیم و نشان دادن اهمیت و کارکرد آنها در هنر مدرن، سعی خواهیم کرد رد پای همان مفاهیم را در اندیشه دلوزی نیز بیابیم. سپس ضدیت دلوز با افلاطونگرایی را با تکیه بر مفهوم وانموده یا سیمولاکروم تبیین خواهیم کرد و به انتقاد بدیو به افلاطونگرایی دلوز نیز به طور مختصر جواب خواهیم داد. در نهایت نیز نشان خواهیم داد که دلوز با تکیه بر این ضدیت و در واقع با استفاده از فرایندهایی فکری که متأثر از نوع مواجهه هنرمندان پستمدرن با موضوع کار خویش است، راه سومی را برای اندیشیدن به دنیای پر از تصویر معرفی میکند؛ راهی که نه رأی به بازگشت و ارتجاع میدهد و نه همچون بودریار آدمی را یکسر در جهانی آخرالزمانی که از تصاویر آگنده است به حال خود وامینهد.
This paper would attempt to illustrate some possible links between Deleuze's way of thinking and the practice of modern and post-modern artists. This analogy is defined and explained in the context of Deleuze's anti-Platonism to see if there is a relation between Deleuze's struggle to oppose anti-Platonism, his desire to create a new way of thinking, and what modern artists actually did in their practice. Hence, after defining some of the concepts and showing the importance and function of them in modern art, the paper would try to trace the same concepts in Deleuze's thought. It will then explain Deleuze's anti-Platonism putting emphasis on the concept of simulacrum; meanwhile, it will briefly answer Badiou's critique of Deleuze's anti-Platonism. Finally, it would show that Deleuze, relying on this opposition, and in fact inspired by intellectual processes used by post-modern artists, is trying to find a third way for thinking to a world full of images. He introduces a path that neither goes back and nor, as we find with Baudrillard, sees the world as an apocalyptic world of images in which we wander.
ملخص الجهاز:
اين قياس در بستر ضد افلاطونگرايي دلوزي تعريف و تبيين ميشود تا ببينيم که آيا ميتوان نسبتي برقرار کرد ميان تلاش دلوز براي ضديت با افلاطون گرايي، خواست او مبني بر ايجاد يک شيوه تفکر جديد، و آنچه هنرمندان مدرن در عمل انجام داده اند يا خير؟ در اين مسير پس از تعريف بعضي مفاهيم و نشان دادن اهميت و کارکرد آنها در هنر مدرن ، سعي خواهيم کرد رد پاي همان مفاهيم را در انديشه دلوزي نيز بيابيم .
در نهايت نيز نشان خواهيم داد که دلوز با تکيه بر اين ضديت و در واقع با استفاده از فرايندهايي فکري که متأثر از نوع مواجهه هنرمندان پست مدرن با موضوع کار خويش است ، راه سومي را براي انديشيدن به دنياي پر از تصوير معرفي ميکند؛ راهي که نه رأي به بازگشت و ارتجاع ميدهد و نه همچون بودريار آدمي را يکسر در جهاني آخرالزماني که از تصاوير آگنده است به حال خود وامينهد.
کدام انقلاب بود که هنر را از بازنمايي به انتزاع رساند؟ تفکر بيتصوير چيست ؟ آيا دلوز معتقد است که ما در تفکر نيز بايد از بازنمايي به انتزاع برسيم ؟ اما بازنمايي در تفکر چيست و مگر فلاسفه هميشه به اين متهم نبوده اند که انديشه هايي انتزاعي ميپرورند؟ پس دلوز چگونه ميخواهد تفکر را به چيزي برساند که گويا خود پيشاپيش از آن بهره مند بوده است ؟ شايد دليل پيدايي پرسش هايي از اين دست آن باشد که دلوز قايل به نوعي هم ارزي ميان سير تفکر خويش و هنر مدرن است و اين امر براي او الزاما مترادف با هم معنا بودن اصطلاحات مشابه در دو قلمرو مذکور نيست .