خلاصة:
این مقاله مطالعهای است در فراز و فرود گفتمانهای روششناختی بازیگران روابط بینالمللی و از آنجا که فهم کنش بازیگران بینالمللی رابطۀ تنگاتنگی با کنشهای اجتماعی مردم دارد، بازشناسی همکنشی مردم، هدف اصلی همۀ بررسیها، در راستای فهم انگیزههای همکنشی انسانها بوده است. بنابراین عملکرد هماندیشی انسانها دربارۀ خود و جامعه از مهمترین دستاوردهای نوزایی و روشنگری است که بسیاری از تابوهای هستیشناختی و شناختشناسی را در هم شکسته است و انسان را قادر به شناخت و تغییر جهان میداند، که میتواند از راه نوسازی اندیشه به نوسازی زیستجهان خود دست یابد. در همین زمینه انسانها از طریق کاربرد روشهای علمی و مفهومسازیها یا همکنشیهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بررسیهایی انجام دادند و روش بازتابگرایانه را جایگزین روش بخردانه کردند و عرصۀ فراخی را برای اندیشههای پسامدرنیستی فراهم آوردند. در این مقاله روندهای جابهجایی این بینشها و روشها با نگاهی به رشتۀ روابط بینالملل در میان گذاشته شده است.
My remarks in this short article are about the ups and downs of methodological discourses in the field of international relations as a branch of social sciences. Social sciences are the result of scientific research on social phenomena. Social phenomena are also the result of human interaction. Therefore, knowing or understanding the interaction of human beings in all areas of life has been the greatest goal of all branches of social sciences. In fact, all the many disciplines of the social sciences have been founded to fulfill the human desire to understand each other's motives for action.
ملخص الجهاز:
براي دسترسي به اين سرچشمه هاي پنهان تنهـا يـک راه وجـود دارد و آن اينکه يک پژوهشگر علوم اجتماعي براي فهم معناي کنش يک کنشگر بايـد خـود را جاي آن کنشگر بگذارد، يا به سخن ديگر هر پژوهـشگر بايـد پـس از يـک دگرگـوني روانـي خودش را مانند کنشگر ديگري بررسي کند، حتي با انجام چنين بندبازي رواني هم از آنجا کـه پژوهشگر و مورد پژوهش او از ديدگاه روان شناختي يکي شده اند، فهم يکي از ديگري به طـور کلي بيمعنا خواهد بود (٢٠٢ :١٩٦٣ ,Nagel).
نيجل ميگويد که شواهد عيني با هيچ ک از اين دو پيش فرض وبر سازگار نيستند؛ نخست آنکه شرايط ذهني که ما به کنشگران نسبت ميدهيم ، ممکن است نادرست باشـد و دوم اينکـه حتي در صورت درست بودن آن هم تعيـين کـنش بـه عنـوان پيامـد شـرايط ذهنـي کنـشگران نميتواند شناخت پذير باشد، چراکه شرايط ذهني کنشگر مورد مطالعه در پرتو تجربه هاي خـود مشاهده گر فهميده ميشود و در نتيجه هيچ گونه فهم يا شـناختي از شـرايط ذهنـي کنـشگر بـه پژوهشگر دست نميدهد.
تنها از راه شناخت علمي است که دنيا به صورت واقعيت به معناي حقيقت عيني در سرشت خود پديدار ميشود، يا هنگامي که علم واقعيت داشتن جهان را از روي کنش هاي انسان ها و پيامد آنها تعيـين مـيکنـد ( ,Husserl .
نخستين آموزة پسااثبات گرايي را تفسيرگرايي يا هرمنوتيک مينامند؛ اين آموزه پيشينه اي بيش از هزار سال دارد و براي فهم متن هاي مذهبي به کار ميرفت ، ولي در برابر روش پژوهش علمي فراموش شده بود.