ملخص الجهاز:
من که تازه از دانشگاه تگزاس فارغ التحصیل شده بودم باید برای ادارهء این بچههای بیسروپا که از کنار پیادهروهای نیویورک جمع کرده بودند وسائلی برانگیزم درحالیکه خود را دستوپا بسته در دست آنان اسیر میدیدم.
در مواقعی که بینظمی از اندازه میگذشت،برای اینکه کمی آرامش پیدا شود،دستور میداد م همهء شاگردان دو دست را روی میز مقابلشان بگذارند و خود در کلاس قدم میزدم.
یک روز که از وضع آشفته کلاس بسیار ناراحت شده بودم به آنها پرخاش کرده و به صورت ملامت گفتم: این کلاس قابل اصلاح نیست،شما میخواهید عاقبت رفتگر کوچهها بشوید؟ پس از هیجانی که در دنبال این پرسش برپا شد،تازه فهمیدم که حقوئق رفتگران نسبتة قابلتوجه است و زندگی مرفهی دارند،در موقع پیری هم از بازنشستگی استفاده میکنند.
وقتی یکی از شاگردان بدنام پس از پانزده روز غیبت در کلاس پیدا شد، با گرمی او را پذیرفتم و به شوخی پرسیدم: در این مدت کجا بودی؟لابد رفته بودی به با بانگی دستبرد بزنی؟ پسرک که قیافهء حیرتزدهاش نشان میداد گویی از غیبگوییهای من به شگفت آمده جواب داد: نه خانم،به صندوق عرقفروشی دستدرازی کردم.
یکی از بچهها میگفت: این خانم معلّم کمی خل است.
سرم را بلند کردم،هیکلی در لباس متحدالشکل آبی دیدم و با یک نگاه صورتش را که از زیر کلاه پلیسی پیدا بود شناختم که قیافهء یکی از شاگردان من است.
در خدمت دریانوردی وارد شده بود و هر وقت که مرخصی داشت برای دیدن من به مدرسه میآمد در عید سال برای من کارت تبریکی فرستاد که دارای عکس صدف بود و این عبارت بر روی آن خوانده میشد:«به معلمی که هرگز چیزی از او نیاموختم،امّا هرگز او را فراموش نخواهم کرد.