خلاصه ماشینی:
"آیینه ایام نگاهم میکرد.
پوست چیندار و رگهای بازیگوش از آیینه جلو آمد،به سوی من.
غبار با ذرهذره به هم پیوستهاش محو شده بود و من از پس گریهای،از پستان آیینه شیر میخوردم و گرم میشدم و میشکفتم و رشد میکردم.
» معلم بخش کرد:«با-با،دو بخش است.
آیینه روی زانو میخزد.
باد آۀ آیینه بود.
روی پای آیینه ایام افتادهام.
روی صندلی آقا معلم مینشانمش.
کف دستها مثل صفحه کتابها کنار هم قرار میگیرند.
آقا معلم گوشهای کز کرده است.
آیینه ایام به بچهها مینگرد.
بچهها لب باز میکنند.
آقا معلم اما مات مانده است.
آقا معلم روی پا نشسته است.
بچهها هنوز دست بر آسمان و نان بر کف دستان دارند.
آرام برمیگردد به سوی آیینه ایام.
برمهر پای آیینه ایام سجده میبرد.
آیینهای زلال و روشن تصویر بچهها را در خود منعکس کرده است.
هریک لقمه نان و لیوان آبی در دست دارند و آن سوی آیینه،در گسترهای بینهایت،آفتاب میدرخشد."