خلاصه ماشینی:
"آیا واقعا دین و بهخصوص اسلام با تجدد و توسعه جمع نمیشود؟ آیا اگر ما هر دو را طلب کرده باشیم، لزوما دچار خودتناقضی هستیم؟ رضاشاه، محمدعلی فروغی، علیاصغر حکمت و دیگران از کجا فهمیدند که برای تحقق تجدد در ایران باید فرهنگ مردمان را دستخوش تغییر کرد؟ آیا آنها از تجربهی عدم توفیق در مدرنیزاسیون به این نتیجه رسیدند، یا تجربهی دیگر کشورها در مدرنیزاسیون را سرمشق خود قرار دادند؟ اصلا ما سعی کردیم که با ملاحظهی دینداری مردمانمان درصدد توسعه باشیم و نشد یا از اول به تقلید از دیگران گفتیم که دین مانع توسعه است و تجربهی خود غرب و کشورهای غیرغربی در غربیشدن را شاهد حرف خود آوردیم.
اما خواستی که به آن آگاه نباشیم چیست و چه معنایی میتواند داشته باشد؟ از اینگونه بیان مطلب چنین برمیآید که گویی باید طرحی در حقیقت و عینیت عالم متحقق شود که ملت ما در علم الهی و از ازل مأمور تحقق آن است و لذا دیگر اینکه در واقع چه چیزی از خود میبینیم محلی از اعراب ندارد."