خلاصه ماشینی:
"فلسفهی سیاسی برای این علوم، راهی جهت کشف بنیانهایی برای ارزشهای پایهی موجود در طبیعت یا عقلانیت فرآیند تاریخی است؛ و البته تمسک نخستین فلسفهی سیاسی مدرن به سرشت انسان (بهعنوان حق یا حقوق طبیعی)، نه بهعنوان علم که بهعنوان ایدئولوژی است؛ یعنی تفاسیری برساخته، غیر قابل سنجش و شبه اسطورهای است که بر پدیدار انسانی تحمیل میشود (Pangle, 2006, 10).
در بخش نخست، نویسنده میکوشد تا با تفسیر رسالهی سیاست ارسطو، او را بنیانگذار علم سیاست معرفی کند: تنها دلیلی که باعث شد نه سقراط بلکه ارسطو بنیانگذار علم سیاست شود این است که سقراط تمام زندگی خود را وقف صعود بیپایان به سوی ایدهی خیر و سوق دادن دیگران به سمت این صعود کرد و به دلیل این مشغولیت، نه فراغت فعالیت سیاسی را داشت و نه فراغت بنیاگذاری علم سیاست .
سیاسی شدن اندیشهی فلسفی مدرن و تغییر بنیادین آن در انقراض همین تفکیک میان طبیعت و عرف نهفته است: این تغییر بنیادین خود را در جایگزینی قانون طبیعی با حق بشر نشان میدهد؛ قانون که تجویزکنندهی وظایف است جای خود را به حقوق داد و طبیعت جایش را به انسان داده است (شهر و انسان، ص 76).
ارسطو بحث خود را در مورد بهترین رژیم بر بنیاد این اصل قرار میدهد که بالاترین غایت انسان (سعادت)، برای شهر و فرد یکی است.
اما تفاوتی جدی میان توسیدید و افلاطون وجود دارد: در حالی که افلاطون مسألهی بهترین رژیم را به تنهایی مطرح میکند و آن را پاسخ میدهد، توسیدید تنها مسألهی بهترین رژیم را که آتن در دوران خود تجربه کرد مورد تأمل قرار میدهد."