چکیده:
فـارابی فلسـفه افلاطـون را در قالـب زبـان و روش ارسـطو توضـیح داده و از منطـق صـوری در تفسیرهای خویش سود جسته است . اما گادامر معتقد است فلسفه دیالکتیکی افلاطـون را فقـط بـا دیالکتیک خودش و نه با روشی دیگر می توان فهمید. فارابی فیلسوفی مشائی است اما بـه تفـاوت شیوه بیان دیالکتیکی افلاطون و روش صوری ارسطو در آثارش اشاره می کند. او در تدوین فلسـفه نوینش به تفکر توفیقی تمدن اسلامی که لازمه آن وحدت اصل تفکر فلسـفی اسـت توجـه کـرده است . تقسیم بندی نوین فارابی از علوم ، و منشا یکسان دیانت و فلسفه در تفکر او به همـین نکتـه باز می گردد. در نهایت فارابی چنین نتیجه می گیرد کـه می تـوان میـان افلاطـون و ارسـطو وفـاق (جمع ) ایجاد کرد. اما برخلاف فارابی ، گادامر بر اساس پرسش و پاسـخ هرمنـوتیکی می خواهـد بـا امتزاج افق خویش با متن ، به پرسش های پنهانی که افلاطون در پی پاسـخ بـه آنهاسـت برسـد. از نظر او، متن بیگانه ای است که حالت پرسش و پاسخ دادن به آن ، نحوه وجودی آناست . این رجـوع به متن مستلزم دوری هرمنوتیکی است ، اما او دور هرمنـوتیکی را صـوری ندانسـته ، آن را بـری از اشکال های وارد بر روش های نظری می داند. گادامر اختلافات ارسطو با افلاطون را برآمده از روش صوری ارسطو و تنها در شیوه بیان او می داند و معتقد است می توان میان افلاطون و ارسطو وفـاق ایجاد کرد. در این نوشتار نشان می دهیم فارابی (بـر اسـاس روش صـوری ) و گـادامر (بـر اسـاس هرمنوتیک فلسفی ) به نتیجه ای واحد، یعنی وفاق افلاطـون و ارسـطو، رسـیده اند. مسـلما یکسـان دانستن آرای افلاطون و ارسطو با تفسیرهای فلسفی ، رقیبی بـرای رهیافت هـای صـرفا تـاریخی - تجربی است که در آن فلسفه فارابی را التقاطی از آرای افلاطون و ارسطو دانسته اند.
خلاصه ماشینی:
"هنگـامی کـه در ایـن رسـاله ، پارمنیـدس شـبهه انسـان سـوم را مطــرح می کنــد و تسلســل را در نظریــه افلاطــون مــی آورد؛ یعنــی هنگــامی کــه بــرای شباهت انسان های جزیی بـا انسـان مثـالی بـه مثـال سـوم می رسـد، افلاطـون می کوشـد، اولا، نشان دهد وجود مثال ها قابـل قیـاس بـا و جـود اشـیای جزیـی نیسـت و نبایـد چنـین قیاسـی را ادامــه داد (همــان )؛٤ ضــمن اینکــه در نهایــت بــه نــادانی خــویش و اینکــه «می دانــد کــه نمی دانــد» اعتــراف می کنــد (e٧ ١٣١-e٤ ١٣٠ ,١٩٦١ ,(Parmenides)Hamilton ).
(Aristotle (Nicomachean Ethics), 2013, 1096a 21) خلاصه بیان گادامر این است که علاوه بر شناخت دقیق از افلاطون و ارسطو در فلسـفه های باستان و میانه ، این فلسفه ها هیچ گاه در پی اخـتلاف میـان ایـن دو فیلسـوف نبودنـد، هرچنـد از نزاع ها و نقاط افتراق هر دو آگاه بودند؛ بلکه در عوض این دو فیلسوف را اولا وابسـته بـه سـنت فلسفی لوگوس (Logos)XIV( :١٩٨٦ ,See also: Gadamer) می دانستند که بر ایـن اسـاس هـر نزاعی به نوعی قابل جمع بود، هرچند طریقۀ اشاره به حقیقت در این دو فیلسوف متفاوت باشد و ثانیا از نظر این مقالۀ گادامر، اصولا سنت نوافلاطـونی ، کـه نـوعی وضـع مجـامع از افلاطـون و ارسطوست ، هیچ گاه در تعمیم و تصحیح خود از فلسفه یونان به دنبال نزاع ها نبوده ، بلکه در جمع خود همواره افلاطون و ارسطو را مکمل یکدیگر می دانسته است ."