چکیده:
مطالعات پسااستعماری مجموعهای از رهیافتهای نظری است که، با تاکید بر پیامدهای استعمارگرایی، به تحلیل گفتمان استعماری میپردازد. از جهتی، نقد پسااستعماری در پی فهم موقعیت کنونی از طریق بازاندیشی و واکاوی و تحلیل انتقادی تاریخ استعماری گذشته است که بیش از آنکه درباره هند، افریقا، امریکای لاتین، خاورمیانه، و اروپا باشد، دربرگیرنده خیالپروریها و سرهمبندیها و دریافتهای یکجانبه غربی دربارة «غرب» و «شرق» است. به طور کلی، مطالعات پسااستعماری تلاشی متنمحورانه در جهت وارونهسازی چشمانداز غربی به دیگری غیرغربی است. دامنه وسیع موضوعات مورد علاقه مطالعات پسااستعماری را از نظریه و نقد ادبی تا مطالعات اقتصاد سیاسی و پژوهش درباره حکومتهای استعماری و مسئله هویت و مطالعات فرهنگی در بر میگیرد. این امر باعث ابهامات و مناقشاتی در برخوردهای نخستین مخاطبان و پژوهشگران با این حوزه از مطالعات شده است و تدقیق در رویکردهای این مطالعات ضروری مینماید. مقاله حاضر بر آن است تا به این سوال پاسخ دهد که ماهیت و ادعای مطالعات پسااستعماری چیست و چه رویکردهای درونمطالعاتی دارد. در پاسخ به این سوال، سعی میشود از رهگذر بررسی مطالعات پسااستعماری و رویکردهای متضاد آن به شناخت هر چه صحیح و دقیقتر این حوزه مطالعاتی دست یابیم.
خلاصه ماشینی:
با توجه به گستردگی دامنة مطالعات پسااستعماری ، باید گفت دیدگاه سطحی و به دور از دقتی که در برخی از نوشته ها در باب آشنایی با مطالعات پسااستعماری رواج دارد این است که برخی از نویسندگان مطالعـات پسااسـتعماری را مطالعـاتی یـک پارچـه و بـا هـدف و کارویژه ای واحد، یعنی شالوده شکنی در برابر تفسـیر غربـی از شـرق ، در نظـر مـی گیرنـد (ساعی ، ١٣٨٥؛ شاهمیری ، ١٣٨٩؛ کریمی ، ١٣٨٦ و ١٣٨٨؛ آریـایی نیـا، ١٣٨٨؛ محمـدپور و علیزاده ، ١٣٩٠؛ گانـدی ، ١٣٨٨؛ پـری ، ١٣٨٩؛ معینـی ، ١٣٨٥؛ دهشـیری ، ١٣٩٠).
٢. دومین دسته از مطالعات پسااستعماری به مطالعة شیوه ها و الگوهـای متنـی و گفتـاری مقاومت ، پی گیری صداهای سرکوب شده در دل تـاریخ اسـتعماری ، هویـت هـای بـه حاشـیه رانده شده ، یا به صورتی هویت های ممزوج (آستانه ای ) بـا فرهنـگ اسـتعمارکننده و نیـز بـه مطالعة الگوهای گفتمانی نویسندگان و متفکران غیرغربی و جهان سوم می پردازد و می کوشد تا عوامل فرهنگی ـ اجتماعی مؤثر بر فرایند تولید گفتمان را در این جوامع شناسایی کنـد.
شاید نمونة مشخص دیگر در این باره نقد شالوده شکنانة تصور غربـی دربـارة تـاریخ و فرهنگ اسلام باشد؛ نویسندگانی که این شکل از نقادی را پیش می برند بـر آن انـد کـه ، در تصور غربی ، اسلام به مثابة مقوله ای واحد و ثابت و بسیط تلقی شده است و به نظـر آن هـا چنین دیدگاهی درواقع مبتنی بر اشکالی از هویـت اندیشـی و غیریـت سـازی اسـت کـه از خلال کوشش برای شناخت و برآورد «دیگری »، به مثابة ابژه ، درصـدد انحـلال دیگـری در امنیت خود است (سردار، ١٣٨٧: ٩٣).