خلاصه ماشینی:
"» نظر هایدگر نیز این است:با آمدن ارسطو و پیدایش متافیزیک قرون وسطایی و علم جدید، انسان تماس خود را با بودن[وجود]از دست داده و از ریشه خود کنده شده و این حوالت تاریخی او بوده که به جای پرسش از«بودن»به مشکل شناخت بپردازد و عامل شناسنده(سوژه)را در برابر موضوع شناخته شده(اوبژه)بگذارد و صنعت و فن سالاری،مولود همین قسم نظریه شناسایی عقلانی است که با دکارت آغاز میشود و به سرمایهداری و سوسیالیسم و ایجاد زراد خانه عظیم تسلیحاتی ابر قدرتها میانجامد.
کوندرا همراه با پذیرفتن نظریه هوسرل و هایدگر از آنها به انتقاد نیز میپردازد که در داوری خود درباره عصر جدید از توجه به سروانتس(و «دون کیشوت»)غفلت ورزیدهاند و میافزاید اگر بپذیریم که فلسفه و علوم،«هستی»انسان را فراموش کردهاند این نیز به روشنی بیشتر آشکار میشود که با سروانتس هنری اروپایی که بسیار بزرگ است شکل میگیرد.
»(ص 35)گرچه این سخن هنوز ناکافی است،زیرا به این معناست که رمان«دون کیشوت»دو قرن پیش از بالزاک (به تصویر صفحه مراجعه شود) خصلت تاریخی ندارد!،باز خود دلیل نیرومندی است در این زمینه که فنومنولوژی،هوسرل و نظریه هایدگر نظریهای جامع و واقعی درباره انسان و شناخت انسانی و مشکل هستی و تاریخ نیست.
در کار آنها گزارش رؤیاها،هذیانها،جهان آشفته ناخودآگاهی شکل هنری به خود میگیرد اما در نهایت به اسطورهها،کهن الگوها و ناخودآگاهی جمعی انسانی(نظریه یونگ)و فلسفههای باطنی میرسد و در نتیجه خصلت پویای واقعیت و تاریخ در هنر ایشان به ویژگی ایستا بدل میگردد و این خود قسمی دور شدن از انسان واقعی و تاریخ واقعی است."