خلاصه ماشینی:
"» تازه داشتم متوجه میشدم چرا این قدر اصرار داشت و تأکید میکرد که امروز ظهر شهید میشود،مصطفی هرگز شوخی نمیکرد.
در ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا،میرفتم پایین و فکر میکردم چرا مصطفی این حرفها را به من میزد.
برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید میشود.
چرا این طور میگویی؟چرا مدام میگویید مصطفی بود،بود؟مصطفی هست!»میگفتم!اما امروز ظهر دیگر تمام میشود.
آنجا کار میکردم وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت سردخانه،خودم میدانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است،زخمی نیست،به من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد.
او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی،به همین جسد مصطفی-که در آنجا تنها نبود،خیلی جسدها بود-که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد.
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده،و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد."