خلاصه ماشینی:
"نگاه کردم به عروسکهایت؛چیزی پنجه کشید به گلویم و بلند شدم که بمانم پشت در تا حرفها را بشنوم؛بشنوم که هی عروس خانم عروس خانم صدایت میکنند؛که هی ناخنهایم را فشار بدهم کف دستم و سعی کنم،دلداری بدهم به خودم که یارا،این بار هم مثل دفعههای قبل،یلدا نه میگوید و تمام.
باز میشود همان خواهر خودت و توی همین اتاق کلی حرف میزنید و باهم و شعر میخوانید و بحث میکنید حتی.
تو هم همینطور میشدی گاهی؛مگر نه؟ولی بغضهایت گم میشدند توی هیاهو و برو و بیاها و رنگ و گل و هدیه و تور.
اتاق گرم است و شیشههای پنجره بخار گرفتهاند.
آن وقتها مینشستیم پشت همین پنجره و برای هم شعر میخواندیم.
کتابهایم را پهن میکنم روی زمین و لم میدهم کنار بخاری.
شروع میکنم که بنویسم برایت:«نیستی یلدا.
یلدا!کاغذ را مچاله میکنم توی دستهایم و فشارت میدهم توی بغلم.
میکشانمت توی اتاق و میایستیم پشت پنجره."