طنز تعاونی - مجله تعاون و کشاورزی متفرقه

"میگن یک‌ روز جهانگردی از یک ده کوهستانی رد می‌شد یک‌هو متوجه شد که پیرمردی‌ نشسته داره گریه می‌کنه،ازش پرسید: -برای چی گریه می‌کنی؟ پیرمرد گفت: -واسه اینکه پدرم کتکم زده. مادر:نیامد،این پسره!نمی‌دونم چرا اینقدر دیر کرده؟نکنه اتفاقی برایش افتاده‌ باشه! پدر:پس چرا اینقدر دیر کردی،پسرم؟ نکته رفته بودی دنبال بازیگوشی و یادت‌ رفته بود بروی نانوایی؟! مادر:حالا چند تا نان خرید؟ پسر:دو تا! پسر:گفتم!گفت 5 نفری بیایید توی صف‌ بایستید،تا 01 تا نان بهتون برسه! مادر:پس تکلیف مسافران تابستانی که‌ نان می‌خوان،چیه؟! پسر:بله،پدر جان!ولی وقتی که هنوز تابستان نشده بود و مسافرها به شمال هجوم‌ نیاورده بودند! پسر:یعنی چی نداره،پدر جان!همین که‌ پای مسافرها به شمال می‌رسه،قیمتها چند برابر می‌شه و... مادر(خطاب به پدر):چند بار بهت گفتم‌ یک وامی،پولی... جور کن دو سه طبقه به‌ این خونه اضافه کنیم،به خرجت نرفت که‌ نرفت!اگه ساخته بودیم،الان چند اتاقی‌ داشتیم که اجاره بدیم و درآمدی داشته‌ باشیم!"