خلاصه ماشینی:
"تکه چینی شکسته تقریبا نه ساله بودم که روزی مادرم به شهر رفت و از من خواست که در نبودش مواظب برادران و خواهرانم باشم.
آن را برداشتم و از خود پرسیدم،اصلا چرا مادرم این چیز شکسته را نگه داشته است؟ تکه چینی شکسته کمی برق میزد ولی باز سر در نمیآوردم که قضیه چیست و از تعجب شاخ درآورده بودم.
تا فرصت پیدا کردم،به اتاق مادرم رفتم و دوباره جعبهی کوچک چوبی جواهراتش را بیرون آوردم،هنوز تکه چینی شکسته همان جا بود.
به تازگی یکی از خواهرانم از مادرم خواسته که روزی آن انگشتر یاقوت را به او بدهد و چشم خواهر دیگرم دنبال گوشوارههای مروارید مادربزرگم است اما راستش من دنبال با ارزشترین یادگار مادرم هستم تا خاطرهی یک زندگی استثنایی پر از مهر و دلداگی را همیشه در ذهنم زنده نگه دارد و این چیزی نیست جز آن تکه چینی شکسته."