خلاصه ماشینی:
. دردهایم را اگر برایت بگویم بابا، میترسم آسمان بشنود و آوار شود بر سر این زنان بیپناه و عمهام...
عمهای را دیدم که وقتی پسرانش را به خیمه شهدا میآوردی و گردنت خمیده بود، چشمانش آنچنان پر درد شد، گویی هم اکنون خاموش میشود، برای همیشه.
عمهای را دیدم که وقتی بالای گودال ایستاده بود، صدای شکستن دندان، صدای تازیانههای فدک را میشنید، صدای ضربات سیلی، صدای فرو ریختن در و دیوار، صدای شعله بار خیمهگاه، صدای آب آب ما کودکان، صدای غرش تیر و نیزه و ...
عمهای را دیدم که در فصلی سرخ، کبود، سبز در کوچههای تحقیر و تبعید، در لابهلای زنجیر و اسارت، با پیکر زخم خورده بر فراز واقعه ایستاد و وارث عطشهای کربلا شد و نگارنده غمهای عاشورا.
عمهای را دیدم که قلبش مانند پهلوی مادرمان فاطمه(علیها السلام) شکسته بود، فریاد خشم از گلوی حق برآورد و بلندای حقیقت را بر ارتفاع زخم خورده زمین کربلا گنجاند، بار غصهات پشتش را خم کرد و نمازش را نشسته خواند...