خلاصه ماشینی:
"دیار مرا ببین، اگر حرارت بازدم مسیحایی تو بر سرزمین من نبود، تا حال در این انجماد نام تو نبردن، خون از رمق دویدن در رگهای این جامعه و سرزمین میافتاد.
از این راه دور سلامت میکنم که اگر دستم را نگیری، به که دل خوش کنم؟ به کدام همراه، دست اعتماد دهم؟ پشت سر کدام رفیق راه بیفتم؟ پس مرا با خودت محشور کن که این دنیا، صحرای محشر است!
میان همه این تبسمهای دروغین، تبسم تو را میخواهم که اصالت دارد، آقا!
تو مرا یار باش که نارفیق نمیشوی که در میانه راه رهایم کنی، یا برایت تکراری شوم و یا ماهی امیدم را به دریای وجودت راه ندهی!
یک روز مرگ ـ این حتم مقتضی ـ مرا تا قبرستان عدم، کشان کشان میبرد؛ آن وقت لبهایم را برای ثنای تو باختهام که من از یادت نروم!"