خلاصه ماشینی:
"پرسش بیپاسخی که بر زبان همه جاری بود این که: چرا چنین اتفاق ناگواری آن هم برای دینداران وفادار و واقعی پیش میآید؟ پدرم ابتدا فکر میکرد که من زنده نخواهم ماند، اما معاینات پزشکی نشان داد که من نوزادی سالم هستم و فقط چند عضو ناقابلم مفقود شده است.
این عشق و توجه را به اندازهی سن و سال خودم درک میکردم، اما نمیتوانستم بدانم و بفهمم که اگر او مرا دوست دارد پس چرا این گونه آفریده است؟ آیا کار خطا و گناهی مرتکب شدهام؟ فکر میکردم حتما همین گونه است وگرنه چرا از میان تمام بچههای مدرسه فقط من ضعیف و ناتوان خلق شدهام؟ احساس میکردم سربار اطرافیان هستم و بهتر است هرچه زودتر شر خود را کم کنم.
این گونه بود که توانستم برای حل مسایل و مشکلات دیگران گام بردارم و آنها را تشویق کنم تا از همه ظرفیتها و تواناییهای بالقوه خود استفاده کنند و اجازه ندهند هیچ مانعی آنها را از رسیدن به آرزوها و رؤیاهایشان باز دارد."