خلاصه ماشینی:
"دلش دریای خاطره است: «برای تأمین مخارج زندگی در خانههای مردم کار میکردم و سختیها را به خاطر علی به جان میخریدم؛ تا این که او بزرگتر شد و وقت مدرسه رفتنش فرا رسید.
علی در سن نوجوانی بود که انقلاب اسلامی به اوج خود رسید.
با این که در کودکی پدرش را از دست داده بود، اما حالا پدری مهربانتر پیدا کرده بود، پدری چون حضرت امام(قدس سره) را.
چهرهی شاد و خندانش را از لابهلای سطور نامه میدیدم، اما حس غریبی به من میگفت: علی دیگر ماندنی نیست.
خدا من را بدون علی زنده نگذارد، اما حقیقت چیز دیگری بود.
گویا، نامهی علی به دست برادران رسیده است.
حالا دیگر واقعا تنها شدم، اما به قول علی: «خدا پناه بیپناهان است»!!
اشک در چشمانش حلقه میزند و با نفس عمیق میگوید: «خدایا هزاران بار شکر که علی راه مبارزه با دشمنان خدا را بهتر از من آموخت»."