خلاصه ماشینی:
مادر شهیدان: داوود، رسول و علیرضا خالقی پور به انبوه جمعیت نگاه کردم.
هیچ محرمی برایم نمانده بود.
تنها برادرم، به خاطر اینکه مرا مشوق جبهه رفتن بچههایم میدانست، از سر شهادت فرزند اولم با من قهر بود...
هیچ محرمی نمانده بود.
چگونه از میان این خیل جمعیت بگذرم و بر سر خاک شهیدانم بروم؟ به یاد حضرت زینب(علیها السلام) افتادم، عصر عاشورا که دیگر محرمی نداشت.
بعد از 45 روز زیر آفتاب داغ شلمچه چه باید باقی میماند؟ داخل قبر رفتم، اول تیمم کردم، بعد او را روی دستهایم گذاشتند تا در خاک بگذارمش، خودم این طور میخواستم.
بعد رسولم را نگریستم که در کفن روی دستهایم بود.
آخرین دیدار مادر با رسول و علیرضا داخل آمبولانسی بود که به سوی بهشت زهرا میرفت.
پدر با نگرانی گفت: «مطمئنی که ناراحت نمیشوی؟ و مادر پس از خواندن سوره «والعصر»، ذکر«لاحول ولا قوة الا بالله» را چند بار تکرار کرد و پاسخ داد: آمادهام، صورتشان را باز کن.
مادر بار دیگر لبخند میزند، با آرامش.