خلاصه ماشینی:
هنر و ادب پنجره بشر مادر نمیخواهد نظیفه سادات مؤذن وقتی به غرور جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟ ###چه خوش گفت زالی به فرزند خویش #چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن #گر از عـهد خــردیـت یــاد آمـــدی #کـه بـیچاره بودی در آغوش من #نکــردی تــو امـــروز بــر مــن جــفا #کـه تـو شیـرمـردی و من پیرزن##( 1 ) *** امروز، من، پلنگ افکن پیلتن، یاد «عهد خردی»ام کردهام تا غرور جوانیام فروکش کند و دیگر بانگ بر مادر نزنم.
خودم که یادم نیست، ولی از مادر بزرگم زیاد شنیدهام که کودکیام چه سختیهای جانفرسایی بر دوش جوانیهای مادرم گذاشته بود.
از روزهایی که مادر ناتوانی مرا در ایستادن و راه رفتن با دستهای پر مهرش جبران میکرد.
این حرفهای مادر بزرگ را به یاد میآورم و با خود میگویم: فکر نمیکنم قضیه این قدرها هم مهم باشد.