خلاصه ماشینی:
"اوستا قول میدهد که در عروسی دختر او، حاجی فیروز بشود،اما عروسکها هنوز اوستا به سر کوچه نرسیده،گله میکنند که: -اتلومتل اوستا کچل!عمو کلاهدوز گفت ده تا کلاه میدوزم،تو چرا گفتی یکی بدوزد؟ اوستا به سرعت پیش عمو کلاهدوز برمیگردد و از او میخواهد که برایش دو تا کلاه بدوزد؛یکی برای خودش،یکی هم برای پهلوان اکبر.
اوستا با شادی بقچه را باز میکند که:«کلاههای نمدی یا کلاهای بندانگشتی؟» کلاهدوز در جواب گفت:«عجب!یک وجب نمد و اینهمه سر کچل؟» اوستا مات و مبهوت،عروسکها را صدا کرد و دانهدانه کلاههایشان را سرشان گذاشت و در دالش گفت:«ای وای روزگار،هرکس یک کلاه برداشت،فقط سر اوستا بیکلاه ماند!» عروسکها حالا هر کدام یک کلاه روی سر داشتند،میرقصیدند و به سر کچل اوستایشان میخندیدند و میگفتند:یکی بگوید اوستا ما را میرقصاند یا اوستا را ما میرقصانیم؟ اوستا از جایش بلند شد و دنبک را به عروسکها داد و گفت:«از امروز شما بزنید و من میرقصم."