خلاصه ماشینی:
"کجا بود؟نمیدانم و بیشتر از یادم میرود که این سطرها مرا از کتابهای دوازده صفحهای و تصویری جدا کرد و برای اولینبار کتابی را خواندم که بیش از صد صفحه بود.
حالا مدیون دو نفر شده بودم؛و این تمام ماجرای یک بزرگ شدن بود.
فرزانه میگوید که حالش این چند روز،فقط کمی بهتر است و من فقط دارم به دوازده سالگی فکر میکنم و فکر میکنم که چقدر دیر برای ادای دین آمدهام.
اصلا حواسم نیست که فرزانه منصوری دارد از اشعه گاما میگوید و نادر دارد هنوز صفحات کتاب ماه را نگاه میکند.
«من و نادر این سالها،انتشارات همگام با کودکان و نوجوانان را گرداندهایم که عناوین و جوایز ملی و جهانی کسب کرده است.
حتی نادر نامهای نوشت که در آن گفته بود«من از امروز شرکت را تعطیل اعلام میکنم؛برای اینکه من و زنم اگر 30 سال دیگر هم کار کنیم،از پس پرداخت این مالیاتها برنمیآییم.
باید جایی باشد که لااقل به پاس زحمات نادر ابراهیمی برای ادبیات کودک و نوجوان، آستین بالا بزند و کارهای ناتمام را به انجام برساند؟ «چند انتشارات دولتی،مثل تربیت و مدرسه،این کتابها را گاهی میخریدند و به کتابخانهها میفرستادند که آن هم از سال 78 به بعد قطع شد.
قرار است چند نفر دیگر از دوستان و دوستداران او نیز نوشتههایشان را برای چاپ،به کتاب ماه کودک و نوجوان بدهند.
فقط این میان،فراموش کردم که برای ادای دینی به یک نویسنده آمده بودم و حالا که دارم به محل کارم برمیگردم،در ماشین، بیخیال سروصدای ظهر یک روز پاییزی،کتابی ورق میخورد،سطرهایی زنده میشوند،حرف میزنند و گریه میکنند: ..."