خلاصه ماشینی:
من نمیدانم چه میگفت و چه میشنید اما سال بعد در سفری علمی به عمان آن نویسنده تونسی را دیدم که مکرر از من سراغ دکتر قرباننیا را میگرفت و میگفت:«ایشان کجاست و چه میکند و چرا به این سفر نیامد؟» گفتم چرا از ایشان زیاد میپرسی؟ گفت:«به یاد داری در سفر سال قبل همکارم کشته شد و مرا طاقت شنیدن آن خبر نبود.
از اینجا بود که بین بعضیها دعوا سر آب شروع شد، حتی به بطریهای خالی هم رحم نمیکردند و هرکس که بطری دستش بود را میزدند تا آن را بگیرند؛ مسئله آب در حادثه منا واقعا جدی بود و اگر به این حاجیان آب میرسید شاید خیلیها زنده میماندند ولی اصلا کسی از نیروهای عربستانی آنجا نبود که بخواهد قضیه را مدیریت کند یا آب به حاجیان برساند، در حالیکه هلیکوپترهایشان مدام بالای سر ما بودند و حادثه را میدیدند.
همه این احساس را داشتند و حتی روزهای بعد هم که رمی جمرات کردیم و همراه یکی از رفقا، در همان خیابان سوقالعرب که میرفتیم جمعیت چند لحظه متراکم شد، به دوستم گفتم که من دیگر نمیآیم، میترسم.
» اما تنها مسئله پذیرایی از حجاج در این سفر مطرح نبوده بلکه نوع ارتباطات میان بعضی افراد هم خودش را نشان داده است:«در جریان منا در چادر الجزایریها وقتی فهمیدند ما ایرانی هستیم ما را بیرون کردند یا مثلا در کنار چادرهایشان یخچالهای ویترینی گذاشته بودند با آب خنک که بخورند، آنجا که حالم بد بود یکی از حاجیهای کشورهای دیگر آمد یک بطری آب بردارد، فحشها و ناسزاهایی به عربی میگفتند...