خلاصه ماشینی:
"آن روزها دفن شد!مثل قطرهای بارانی که بر سطح اقیانوسی افتاده در عظمت بیرحم و قسی او ناپدید میشود بمیلیونها روزهای گذشته ملحق شده است و من بیهوده جستجو میکردم!بیهوده جستجو میکردم آن روزهائی را که در آن بالا خانهء مشرف بکوچه نشسته بنوای یکنواخت و ملالانگیز کوکو گوش میدادم و آرزو میکردم زودتر از این محیط پهناوریکه همه چیز آن برای من تازگی داشت و روح کوچک و محدود من نمیتوانست این همه تازگی را بپذیرد و بخود جذب کند،بیرون روم،و از این شهر عظیمی که تجمل و فروغ آن چشم مرا خیره و سرم را گیج کرده بود،نجات یافته بمحیط کوچک و محدود خود،که رفقا و دوستان-یعنی سه چهار بچه هم بازی- منتظر من هستند،و طول کوچههای آن با پاهای ناتوان و ضعیف من متناسبتر است،بروم!"