خلاصه ماشینی:
"باید گفت پاسخی را هم که آقای قوام بدوست خود داده نیز منظوم و این ابیات از آن است: اگر چه شعر گفتن کار من نیست متاع شعر در بازار من نیست ولی در نمرههای روزنامه که واصل گشت اندر طینامه یکی منظومهای از فرخی بود که رشک گلرخان خلخلی بود که در اول حکایت از جنون داشت در آخر نیز اسرار درون داشت بتأیید کلامش طبع من نیز زمانی از خمودت کرد پرهیز مرا گردم فرو بستن بباید فرار از شیوه دیرین نشاید که در آغاز دوران جوانی که بود از درس و بحثم کامرانی بندرت ترهاتی میسرودم گهی طبع آزمائی مینمودم و لیکن با سیاست طبع کی ماند؟ کجا اندر تموز آثار دی ماند؟ چواکنون با سیاست کردهام فضل روا باشد مرا یرجع الی الاصل ک در این اصل باری وجد و حالیست زعشق و عاشقی قبلی و فالیست اگر باشد درین فن هم رقابت نباشد چون سیاست پرمهابت!"